متن شعر:

شیخی شپشو عنصر نا دانایی

ناخواسته شد همسفرم در جایی

دانست که از قماش او بیزارم

دل در گرو شکوه شاهان دارم

پرسید چرا به ,, پهلوی ,, می نازی ؟

گفتم : تو بگو چرا بر او می تازی ؟ !

من می نازم به عشق پاک ایشان

بر مملکت و ملت و خاک ایران

بر همت والا و سیاست هایش

بر آن همه طرح و ضامن اجرایش

بر کودک شیر خوار و سهم شیرش

بر بیمه ی عمر مردمان پیرش

تحصیل و کتاب و تغذیه مجانی

هم مجانی مراکز درمانی …

آزادی و اختیار در پوشش و کار

میخانه به کار خویش و مسجد به قرار

نازم به شهی که از کف اش کار آمد

رعیت به اشاره اش زمین دار آمد

بر کارگر سهام دارش نازم

بر آن همه عزم و اعتبار ش نازم

بر آرتش پنجمین او در دنیا

بر عزت آریاییان در هر جا

نازیدن من به اعتبار عقل است

تازیدن تو باد هوا و نقل است

نقلی به دروغ و خدعه آلوده شده

کز بهر قماش شیخ پالوده شده

انبوه شما ریزه خوران روضه

اینک شده اید سروران حوزه

از علم و کمالات سخن می رانید

اما به عمل که میرسد حیرانید

کو ساخته های این چهل سال شما

افزون به چه گشته جز به اموال شما

کو آن همه رونقی که در صنعت بود !

کو قهقهه ای که بر لب ملت بود !

کو حاصل و پول نفت در سفره ی ما

هر لحظه عمیق تر شده حفره ی ما

با هفت ریال یک دلارت دادند ….

اینک صد و هفتاد هزارت دادند !

چهل سال بدین شیوه ستم میرانید

ما را ز سر بریده میترسانید !

کو امنیت زمین و دریا و هوا ؟

در سایه ی فرماندهی کل قوا

با موشک و تیربار آدم کشتید …

از روز نخست تا همین دم کشتید

جز جنگ و خرابی چه به بار آوردید ؟

نفرین به شما که شوره زار آوردید

این ها همه را شیخ به اکراه شنید

حرفی چو نداشت بهر گفتن خسبید

خسبید و دعای رختخوابش بر لب

ذکر و صلوات های نابش بر لب

یک جمله جواب آن همه حرف نگفت !

سر زیر پتو برده و با زور بخفت

این است مرام شیخ در آیین اش

شک میکند آدمی به اصل دینش

دینی که چنین مفتخوری می زاید

تجدید نظر به حال او می باید

 ,, سیا نا ساکتی ,,

سیا ناساکتی