یک شبی ملا بُدی در خواب ناز
سوی قبله دست و پاهایش دراز

چون سلیمان بود کاخ و تخت او
هم چو قارون بود خور و رخت او

غلت میزد در بهاری پوشکش
آه مردم هم به سمت قوزکش

ناگهان ملا کدوی شهوتی
ورپرید از خواب خوش با وحشتی

بانگ ترسی زد از اعماق جان
کر بکردش گوش آن هفت آسمان

حاج-خانوم سوی حاج آقا دوید
روی حاجی را ز وحشت خیس دید

دست حاجی را گرفت در دست خویش
گفت با حاجی با لحنی پریش

ای به قربان دو دست پنبه ات
من فدای این سه کیلو دنبه ات

بس که کردی تو خوراکت بی حساب
شیشلیک، کوبیده و جوجه کباب

از برای پرخوری سنگین شدی
زان سبب تو این چنین غمگین شدی

این همه گفتم همی ورزش بکن
جای تریاکت کمی نرمش بکن

کم بخور غصه برای مسلمین
فکر عیشِ خویش باش ای نازنین

بی تو من بی رهبر و سرور شوم
هم چو گل پژمرده و پرپر شوم

این دوجین، فرزندمان را دربیاب
بی تو میخشکند اندر این سراب

گر به فکر من نباشی عیب نیست
گو که نان فاطی و زینب به کیست؟

زوجه های صیغه و عقدی تو
زنده اند با مبلغ نقدی تو

چشم صدها زن به بازوی تو است
قبله و آمال شان سوی تو است

یک دقیقه، تدریس حوزوی
یا که مداحی به سبک روضوی

کیسه ات را پر کند از سیم و زر
چشم بد باشد ز اموالت به در

لیک ناراحت مباش اصلا به کل
سرور من، تخم چشمم ای تپل

چاره ات هست، آبِ لیموی شمال
میزداید معده را از چرب و چال

گر کنی یک قطره اش را نوش جان
خواب آسوده کنی در این زمان

خواست برخیزد ز جا، خانوم-باجی
تا که آرَد آبِ لیمو بر حاجی

لیک حاجی چنگ زد بر دامنش
لرز و ترسان، هیکلِ گاو آهنش

آن چنان با خواهش و با التماس
داد اندوه دلش را انعکاس

خواب دیدم که براندازی شده
با سبیل ملاها بازی شده

خواب دیدم سرزمین آریا
گشته آزاد از دروغ و از ریا

مردمانش جملگی شادان بُدی
دوستدار و عاشق ایران بُدی

گر که ملایی بدیدند هر نفس
میزدند بر کله اش همچون مگس

مردمان جان به لب با آب چشم
سوی من می آمدند با جوش و خشم

نازنین کاخم همه تسخیرشان
دست و پایم در غل و زنجیرشان

با چک و با سیلی و مشت و لگد
بردنم اندر بیابانی بَلد

من بپرسیدم که این خشکی کجاست ؟
سومالی هستش یا کرب و بلاست؟

بانگی آمد از فراز بی کران
شیخ گویم من به تو از این مکان

جای پاداش ستمکاریستی
اردُوگاه کار اجباریستی

اینک آمد روز تعزیر و حساب
گشته پایان دور خوردن، دور خواب

عمر ماها را بکردی تو تباه
خود بغلتیدی درین ناز و رفاه

مُلکِ ایران را بدانستی همی ارث پدر
تا توانستی چپاول کردی و کارِ دگر

مینمودی خود به سان پادشاهان زندگی
ملت بیچاره بگرفتی به دورت، بندگی

حاج خانوم، ریش حاجی را نوازش مینمود
از برای شوی خود، مستی و کامش مینمود

متصل بر صورت حاجی زدی صد بوس و بوس
زان طرف حاجی بکردی خویش را ناناز و لوس

حاجی تیتیش مامانی اندکی آرام شد


ضربان قلب او آهسته و همگام شد

کله را با سینه ی حاجیه خانوم کرد جفت
با زبانی نرم، اندر گوش او آرام گفت

ای صنم، ای مونس شبهای من
ازمیان صد کنیزی تو گلِ یکتای من

باقیِ خواب مرا بشنو کنون
مرهمی شو روی این ترس و جنون

اندر آن اردوگهِ خشک و کویر
پُر ز ملا بودی و شیخِ اسیر

صدهزاران شیخ چون مور و ملخ
کار میکردند با اوقات تلخ

جای خوابم بود ریگ و قلوه سنگ
همدمم داس و تبر، بیل و کلنگ

زیر آن خورشید و آن گرمای داغ
که مُقُر می آمدش گاو و الاغ

ای دریغ از چکه ای آب زلال
غبطه میخوردم به حال یک شغال

پای سُستم خم شدی از خستگی
بانگ آوردم ز فرط تشنگی

کین منم در حسرت یک قطره آب
ور نه میمیرم درین عهد شباب

سرپرست جدی و سرسخت من
گالُنی کوبید بر ماتحت من

گفت پشت آن خرابه، دیدنی
چشمه ای دارد، آب خوردنی

میروی آنجا کنی رفع عطش
زود بازآیی به من بی غَل و غش

وای اگر خواهی بیایی دیر، تو
میکنم دفنت به زیر قیر، تو

با هزاران زحمت و جور و جفا
خود رساندم من بدان آب شفا

خم شدم در پای چشمه با شتاب
تا که گالُن را کنم، من پر ز آب

ناگهان سُر خورد این عمامه ام
گاندویی دندان گرفت بیژامه ام

گر که رفلکسم‌‌ نمیجنبید زود
گاندو هم کل تنم را خورده بود

هم‌ چو آهوی گریزان پای، در حال فرار
میدویدم تا نگردم طعمه ی گاندو، شکار

دست آخر بازگشتم پیش اردوگاهِ خود
با نفسهای فروافتاده و پرآهِ خود

شیخ و ملا و نگهبانان شان
تا مرا دیدند وا شد نیش شان

خنده سر‌ میدادندی، قاه قاه
بر سر من ریختندی، خاک و کاه

با خودم گفتم که آیا دلقکم؟
یا که در دربار شاهان تخلکم؟

این همه شوخ و تمسخر بهرِ چیست؟
من مگر قورباغه باشم یا دوزیست؟

تا نگه کردم به زیر-شلواریم
آن دم‌افتادش زمین، دوزاریم

در کجا شیخی چنین بیچاره بود
نیفه ام تا زیر لِنگم، پاره بود

من که با شغلم میکردم،صفا
در کجا میدیدم این روزِ بلا

بَستَنَم چون میش، بر گاوآهنی
تا درو سازند دشت و خرمنی

شیخ نازنازی که برخوردار بود
از سرش میکرد تراوش بوی کود

آرزویم بوی جوجه، بوی برگ
از خدا میخواستم توفیق مرگ

روزها بگذشت بدین منوال ها
هر دو کیلو میشدش مثقال ها

چهره ی من لاغر و بیمار و زرد
جای گاندو همچنان میکرد، درد

از برای خستگیِ این چنین
روزی از بی حالیَم، خوردم زمین

کل دنیا شد به چشمانم سیاه
گفتم این دیگر شده پایان راه

جان من نصفه ازین بیداد بود
لیک در دل، قلب من سرشاد بود

با خودم گفتم که ای شیخِ کلک
وارهانیدی خودت از این دَرَک

رحم آرند هم به جان نیمه ات
رد کنند حق غذا و بیمه ات

صورتت همسان بگشته با شیاف
زین شدی از کارِ اجباری معاف

بعد ازین که خوب درمانت کنند
تا ابد راهی زندانت کنند

میله ی زندان برایم انور است
هرچه باشد از جهنم بهتر است

مردی آمد با رداپوش سپید
گفت آوردم برای تو، نوید

چهره اش اخمو بُدی مرد زرنگ
در کَفَش هم قدِ خرگوشی، سرنگ

گفت راهِ چاره ات پیش من است
منبع تقویتی، این سوزن است

تا که چرخاندم به سوی مرد، رو
سوزنش تا دسته رفت، در من فرو

این دگر بودش چه جادو جمبلی؟
چون دوپینگی بود ضدِ تنبلی

هم‌ چو آهو مینمودم جست و خیز
از انرژی پر شدم این بار نیز

دکتر روپوش-سفیدِ قدبلند
بنگرید در چهره ام با پوزخند

گفت ای شیخ دروغینِ دغل
تا بگیری عزرائیل را در بغل

اندرین صحرا تویی مهمان ما
تا ابد در خدمت ایران ما

دور ریز از مغز خود، فکر فرار
ور نه از باسن رَوی بالای دار

کله ام را من به زیر انداختم
هستی ام از حرف دکتر باختم

باز بگرفتم به دستم داس و بیل
با انرژی کار کردم هم چو فیل

بعد مدتها دلم شد پرپری
یاد دوران خوش چندهمسری

من که هر روزه بُدم با خشگلی
مثل خر گیر کرده بودم در گِلی

پیش دکتر بازگفتم سِرِّ راز
بر پری رویان بدارم من نیاز

در عطش میسوزم از شوق وصال
هایپرم من از برای سکشوال

جان هر دومان، به فریادم برس
ور نه میمیرم ازین آز و هوس

گفت با خنده، پزشک مهربان
بشنو ای ملای شوخ و خوش زبان

کار ما جلب رضای مشتریست
فعل ما در راه رعیت پروریست

پس بدون وقفه و بی فوتِ وقت
کام دل را ما برآریم سختِ سخت

ناگهان از پشتِ سر، جنسی، لطیف
می نهاد بر شانه ام دستِ ظریف

گفتم ای جان جهانِ راحتم
آمدی لبیک گویی حاجتم؟

تا که چرخیدم بدیدم یاعلی!
شیخ طوسی هست با شلوارِ لی

گفت بسم اله همان شیخِ سعید
کرد آغاز آن عمل را پرامید

با همه قدرت بکردم خاکِ خاک
کل دل با روده ام شد چاک، چاک

کل دنیا در نگاهم تار شد
چشم من، پنجاه اندر چار شد

حاجی خانوم تا که دید اوضاع پس است
گفت با شوهر که این دیگر بس است

علت کابوس باشد، پرخوری
پس مکن اعصاب خود را کُرکُری

بر چنین خواب چَپی، اصلا مپیچ
کن تهی از کله ات، افکارِ هیچ

خود نمیگفتی که این مردم خرند؟
بزدل و سرگشته و کور و کرند

پول خون و خمسشان را با نداری میدهند
تا ابد بر شیخ و ملایان، سواری میدهند

حاجی یاد آورد مرام و کیش خود
دست فرو کرد در حنایی-ریش خود

گفت میلرزد دو پایم همچنان
ناتوانم از تحرک یا تکان

تا همیشه پیش من باقی بمان
جان ما و جان فرزندانمان

گفت حاج خانم: فدای چشم تو
ای بگردم من به دورِ پشم تو

عشق ما محکم شده در آسمان
کس ندیده این چنین مِهر گران

در همه احوال، هستم با تو یار
بعد مرگم عشقمانست استوار

ناگهان آمد صدای انفجار
مردمانی پر ز خشم و انزجار

حاج خانم رفت رو به پنجره
با دو چشمش دید ترسان، منظره

گفت: “حاجی خاک عالم بر سرت”
سرنگون گشته همانا رهبرت

خواب تلخت این زمان تعبیر شد
کاخ سبزت کاملا تسخیر شد

واژگون سامانه ی ملا شده
بخت شیخان جملگی دُلّا شده

حاج خانم با خروش و اضطراب
کیسه ای آورد با ریس و طناب

از طلا و نقره و سیم و زَرَش
گرد آوردی همه دور و برش

از جواهر پُر نمودی کیسه اش
زد گره برروی آن با ریسه اش

شیخ گفتش ای پریِ نازنین
پای رفتن من ندارم این چنین

میخرم سیم و جواهر من برات
گر دهی جان مرا اینک نجات

جان فرزندان مان، تنها نرو
من بمیرم از غم دوری تو

حاج خانم پر شد از خشم و غَضَب
گفت ای ملای پیرِ بی ادب

جمع کن ماتحتِ پاره پوله ات
گور بابای تو و ده توله ات

تو بیاوردی برایم صد هوو
بر رُخ و بر ذات حیوانت تفو

حال رو پیش زنان دیگرت
تا مگر خاکی بریزند بر سرت

ما که رفتیم سوی سیدنی، بای-بای
تو بمان با مردمانِ دادخوای

خانومی این گونه گفتش با حمار
وز درِ پشتی، نمودی الفرار

آمدند آن مردمان شورشی
از دو سو بر شیخ بردند یورشی

با چک و با سیلی و مشت و لگد
بخش کردی شرت ملا را به صد

از تقاصِ آن همه جور و گناه
بردنش اندر همان تبعیدگاه

باقیِ قصه ندارد گفت و گو
شد اجرا خواب شیخک مو به مو

دفتر ما شد به پایان ای برابر
گو به ملا این پیام استوار:

این چنین باشد سزای عنترش
کار اجباری برای کشورش

شعر اردوگاه کار اجباری آخوند از ژوبین