مقاله ای پیرامون آیت الله سید علیرضا نوری زاده و شورشیان 57 (دکتر سعید سکویی)
آیت الله سید علیرضا نوری زاده آخوندزاده ائی که همه چیز را از آخوندها به ارث برده و سرمایه بسیار ارزشمندی برای اربابش دولت فخیمه
اندر احوالات، سید علیرضا نوری زاده
سید عليرضا نوري زاده، كه امروز، از خاور تا باختر جهان رسانه هاي پارسي و عرب زبان، را زير سيطره خود كشيده
است!!، از انگشت شمار، “آفتاب پرستاني” است؛ كه بسته به محيط و مكاني كه در آن جاي مي گيرد، رنگ عوض كرده، و چيره دستي ماهرانه يي، در گل آلود كردن آبهاي روشن اجتماعي، سياسي و فرهنگي، برای قاپیدن “ماهی” دل و نظر، دارد
در جايگاه مقایسه با ديگر شخصیت های كهن و نوي ايراني، دو سه تن، به او، و يا او، به آن دو سه تن، ماننده است: يكي، سلمان پارسي، كه پيشينه يي جز خيانت و ایران فروشی نداشت، و تنها، براي خنك كردن عطش كين خواهي خود، با محمد بن عبدالله ساخت، تا جايي كه از آسمان، آيه يي، براي دخالت ها و مشاوره هاي او، با پيامبر اسلام، نيز نازل شد
دوم، “سید علي اصغر حاج سيد جوادي” و “اسلام كاظميه”، دو هم پيمان و همكار و هم انديش، و یاران غار جناب نوري زاده، كه هر دو اينان نيز، چون عليرضا نوري زاده، در پيست رقص باله تحميق توده هاي مردم، بسيار كار كشته و چيره دست بودند. كارنامه كردار و نوشتار و گفتار، ايران ستيزانه انها، در نوشته هاي فراواني موج مي زند، و در اين جُستار، سر آن ندارم، كه بدانها بپردازم.
اما، با اين همه، سید ما، به باور اين قلم، يك سر و گردن؛ شايد هم چند سر و گردن، از نامبردگان بالا، فراتر است، زيرا، اگر “سلمان” به دستبوسي محمد رفت، به او وفادار ماند، از او “لقب” و نام گرفت، و بر سر آرمان خيانتكارانه خويش نيز، ماند تا مُرد، اما، این سید، روزي، در رسا و ثناي خميني دُژخيم مي سرايد، و فردا، چون چيزي از آنجا نمی ماسد، و قافيه تنگ مي شود، سراغ خامنه يي مي رود، و اگر آنجا هم، نماسيد، سراغ خاتمي مي رود، و به همين روش، بسراغ تك تك كارگزاران پيشين و پسين شورش 57 عرض ارادتی دارد.
وقيحانه تر، زماني است، كه يكروز، از رفتن پادشاه ايران، از فرط شادي، قریحه شاعری، مدیحه سرایی و شعر گويي اش براي ستايش خميني دُزخیم گل مي كند، و سالي دگر، نامه فدايت شوم براي همان پادشاهي مي فرستد، كه مي خواست سر به تن او نباشد.
در شگفتم، كه چرا يك سازمان جهاني مدافع حقوق روزنامه نويسان و ستايش كنندگان مطبوعات “آزاد”!؟، اسكاري، نخل طلايي، و يا وافور زمرد نشاني، به این سید ما، براي اين همه پشتك و وارو زدنها، اعطا نمي فرمایند، تا رسانه هاي مورد علاقه نامبرده، اين را، به رخ ايرانيان و جهانيان بنمايانند!؟، سید علیرضا نوري زاده، گویا در سوم تیرماه سال 1328 در محله يي در نزديكي ميدان گمرك تهران به دنيا آمد. پدرش سید نورالدین، نام داشت، و يك آخوند بود. او (پدرش) تصمیم گرفت براي تحصيل طلبگی به نجف برود و توله سید (عليرضا) را نيز با خود به نجف برد و او در آن شهر با زبان عربي آشنايي مقدماتي يافت (چون می دانست که بعدها بدان نیاز وافر می افتد). پس از دو سال، دست توله را گرفت، و از نجف بازگشتند. پس از رجعت (هجرت)، در دفتر اسناد رسمي کسی بنام شمس قنات آبادي (که از نزديكان آخوند كاشاني بود) به كار مشغول شد. چند سالی که گذشت، و با آن که هنوز هم بدرستی آشکار نیست که این قرابت با آخوند کاشانی، چه زد و بندهایی را بدنبال داشت، پدرش لباس آخوندي را از تن درآورد، ريشش را سه تیغه کرد، و كراوات شیکی خرید و خانه اش را هم از جنوب شهر به شمال شهر (خيابان آپادانا) منتقل كرد. سید (علیرضا) نيز پس از پایان دوره دبیرستان در رشته ادبی، در دانشكده حقوق دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت كه در آن زمان آقای منوچهر گنجي رئيس و همه کاره آنجا بود.
سید، در سال 1347 همكاريش را با روزنامه «اطلاعات» آغاز كرد. پس از مدت كوتاهي مسئوليت سرويس سياسي اين روزنامه به او سپرده شد. اندكي بعد, مسئول دفتر آقای محمود جعفريان, معاون «تلويزيون ملي ايران» شد. جعفريان او را كه به زبان عربي آشنايي داشت, – نگفتم دانستن زبان عربی، یکجایی بدردش می خورد- به هزينه تلويزيون ايران به مصر فرستاد تا زبان عربي خود را تكميل كند. سید، آنگاه، از سوی تلويزيون و با بودجه و هزینه مردم, از مصر به اسرائيل رفت تا در آنجا مطالعاتي در امور خاورميانه انجام دهد
سالها بر همین منوال گذشت. دیگر سیاستمداران دنیا، از میانشان کشیش جیمی کارتر، ناگهان یادشان آمد که حقوق بشر دارد در جهان بویژه در ایران پادشاهی لگد مال می شود، و در بهشت روی زمین، تنها لکه ننگ ایران است، که به جهنم ماننده است!!؟ با اجرای تدریجی سیاست جدید کشیش کارتر در ایران، و در سالهاي پاياني دودمان پهلوي، سید، که در ضمن از شامه بسیار بالایی برخوردار است، بوی پیدا شدن سر و کله امام زمان، خمینی تازی وش را، شنیده بود،
چهره عوض كرد و از صف روزنامه نویسان و برنامه سازان روز، استعفا داده، و به جرگه روشنفكران خزيد! و در صدد برآمد كه با جلب اعتماد آنها آبروي ناداشته اش را در همراهي با رژيم شاه جبران كند. در همين سال, نخست به “علي اميني”، که خود، فسیلی از تبار تازیان بود، نزديك شد و چون ديد حنايش رنگي ندارد, در پی آن شد تا از در نزديكي با جبهة ملي، و کریم سنجابی برآید، و در پایان راه، از هواداران پر و پا قرص “نهضت ملی مقاومت” و “شاپور بختيار” سر در آورد، و بواسطه چاپلوسی و سماجتی، که از خود نشان داد، -شاید بخاطر این که زبان عربی را خوب می دانست- آن قدر به وي نزديك شد كه در روز چهارم ديماه 1357, سه هفته پيش از خروج شاه از ايران, شوراي سردبيري روزنامه «اطلاعات» را، با سلام و صلوات پیشکش “سید” کردند. شاپور بختیار هم، کم کم داشت، اماده می شد تا بر کرسی نخست وزیری شاه و ایران، جلوس کند. بختیار، روز 8 دی ماه از طرف شاه، مامور تشکیل دولت شد، و دولتش را در روز 16 د ي ماه به شاه معرفی کرد. -حالا، تنها ده روز مانده، تا شاه ایران را ترک کند- بختیار، که هنوز امضای شاه برای تفویض پُست نخست وزیری اش خشک نشده بود، به هنگام اعلام برنامة دولت خود، در يك مصاحبه مطبوعاتي گفت: {اميدوارم آيت الله خميني اين افتخار را بدهند كه هرچه زودتر به ايران برگردند}
بختیار، پیش و پس از اینها نیز، حرفهای جالبتر و پر نغزتری نیز ایراد کرده بودند. از جمله:
شاپور بختيار در گفتگو با “چارلز داگلاس”، ، خبرنگار روزنامه “تايمز”، روز 4 فوريه 1980: من قانون اساسي ايران را، با حذف اركان مربوط به سلطنت ترجيح مي دهم. من شاه ايران را، از ايران بيرون كردم تا ارتش از يكپارچگي ساقط گردد و ارتش كشتار نكند. من اين امكان را داشتم كه جلوي آمدن خميني را به ايران بگيرم، نه فقط اينكار را نكردم، بلكه خواستم به ايران بيايد، زيرا مي دانستم كه او پير و فرتوت است، و نمي تواند در سن 78سالگي، سياست را شروع كند، و انقلاب كند…. من در مدت صدارتم، هر كاري كه جبهه ملي، قشريون، و كمونيستها از من خواستند، به تمام و كمال انجام دادم….
من ركن مربوط به حق نظارت روحانيون بر قوانين را كه كه طبق قانون اساسي1906 تصريح شده، قبول دارم و معتقد هستم كه هيچ قانوني كه مغاير با اسلام باشد نبايد تصويب بشود….
قصد من از بيرون كردن شاه، نه موقتي، بلكه براي هميشه بود….. من انتظار داشتم، كه خميني براي اينكار، پاداش بزرگي بمن بدهد….. يا باید شاه مي ماند، كه طبيعتا ارتش هم با او می بود، و تنها يكراه داشت، كه شاه می رفت و ريشه اين وابستگي به طور قاطع بريده مي شد….
گفتگو شاپور بختيار با مجله نيوزويك:
گروهي از هواداران نظام پادشاهي و در ميانشان چند تن از نزديكان شاه و بويژه نزديكان اشرف پهلوي به من پيشنهاد يك مقام در بازگشت به ايران را دادند، كه من در اينجا اعلام مي كنم، ترجيح مي دهم كه قدرت خميني در ايران باقي بماند؛ تا اين كه اين حرامزاده ها (طرفداران شاه) ايران را نجات دهند.
شاپور بختيار در گفتگو با راديو تهران، يكشنبه 12 بهمن 1357
در اين ساعات، كه حضرت آيت الله العظمي امام خميني پس از ساليان دراز وارد خاك كشور مي شوند، دولت (دولت بختيار) ضمن تبريك و تهنيت به كليه مسلمانان ايران، لازم مي داند نكات زير را به اطلاع عموم برساند:
ورود آيت الله بايد بر روي يك برنامه صحيح باشد و مسئوليت پليس و عوامل ما براي حفظ جان ايشان در اين زمينه بايد كاملا روشن باشد
دولت، كليه نظرات و راهنمايي هاي معظم له (خميني) و ساير آيات عظام را مغتنم مي شمارد…
من شخصا نيز حاضرم از نصايح ايشان (خميني) از نظرات ايشان، از خواسته هاي ايشان، و آنچه مربوط به سياست مملكت باشد ، با افرادي كه ايشان تعيين مي نمايند، حداكثر استفاده و همكاري را بكنم….
بیهوده نیست، که شهریار ایران، رضا پهلوی، همین چند روز پیش، بیانیه بسیار مبسوطی، در باره زندگی سراسر افتخار و رزمجویی شاپور بختیار صادر نمودند:
شادروان شاپور بختيار، همانند هزاران هزار قرباني ديگر اين حکومت اهريمنی گناهی جز عشق به
آزادی و سربلندی وطنش نداشت. از نوجوانی، تا آخرين لحظه های زندگی اش هر خطر و آزاری را به
جان خريد تا بتواند هم ميهنانش را گامی هم که شده به زندگی در خور انسان های آزاده رهنمون شود.
گناه بزرگ او، اما، آن بود که ژرف تر از هر شخصيت سياسی ديگری به ماهيت و اهداف واقعی خمينی
و مباشرانش پی برده بود و با بی پروايی هرچه تمام هم ميهنانش را از دوزخی که در انتظار آنان بود
برحذر می داشت
خداوند نگهدار ايران باد
رضا پهلوی
بهر روی، روز 26 دی ماه شاهنشاه آریامهر، از فرودگاه مهرآباد بسوی مصر پرواز کرد، و دیگر، تردیدی ، نه برای بختیار، و نه برای “سید” نماند، که خمینی، آن قائد اعظم، و مبتدا و منتهای جهان انساندوستی!!!!، پا به ایران زمین خواهد گذاشت، و بر مسند قدرت خواهد نشست.
سید، در همان روز رفتن شاهنشاه، قریحه شاعری اش گل افتاد، و شعری در ستایش خمینی سرود که در روزنامه اطلاعات 27دیماه 1357، جایی که همه کاره اش، خودش بود و آقای بختیار، به چاپ رسانید. بخشی از آن شعر حماسی، که خطاب به خمینی است، را در زیر می خوانید:
… وقتی تو بی دریغ رفتی
از شهر ما گذشتی و رفتی
ما بردگان ننگ و جنون بودیم
حتی برای تو
ما اشکهای خود را پنهان کردیم
دیشت ولی
در کوچه ها تمام صداها
سرشار از سرود تو می شد…
دیگر کسی تصویر مهربانت را در پشت ترس و بهتش
پنهان نمی کند
مردم شکوهمند ترنّم
از رستن و رهایی و فریادند
و در نگاه شهر
آن چشمهای سبز گذر دارد
اینک تمام شهرت
پیروز و سربلند و «مجاهد»
سرشار و پر غرور و «فدایی».
در دستهایمان
در حرفهایمان
در شعرهایمان
حتی در روزنامه هامان
چیزی شکفته است
چیزی چنان تو زیبا
خونین ولی معطّر
چیزی شکفته است
و در میان این همه آواز
می بینم
“دامون” و “عاطفه”
چشم انتظار آمدنت
بر جاده های شرق اساطیری
ایستاده اند…»
(در این نوشته ابلهانه “سید”، اشاره اش به «دامون» پسر و «عاطفه» گرگین، همسر خسرو گلسرخی است، که حاتم بخشی کرده، و آنها را نیز، پیشکش نورهای امید اینده ملت خمینی دجال نموده بود. (تاریخ شعر: سه شنبه شب 26مهرماه)
سید، در سرمقاله مجله «امید ایران», در شماره روز 31 ارديبهشت 1358, درباره «جمهوری خجسته اسلامی» و «بیعت» و «حرّیت» و رأی «آری» مینویسد: «ای ایران، تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو، اسلام را به خدمت گرفته بودند. از این تاریخ اسلام فریادی شد در گلوی همه و در سینه پرزخم و پرگلوله برادر و خواهری که در گستره خیابانهای میهن تو، شهادت را پذیرفتند. به دلت نوید دادی که حرّیت باردیگر زنده شد و جمهوری خجسته اسلامی با دستهای تو بنیان گرفت. بار دیگر ”بیعت“ معنا یافت؛ این بار در کاغذی که تو کلمه ”آری“ را بر آن نقش زدی. بدینگونه در برابر شرق و غرب پنداشتی که این بار سوسوی چراغی که افروختهای خورشید میشود و جز خاک تو, منطقهات و بعد جهانت را روشن میکند. در این گیرو دار میبینی ”خوارج“ قصد آن دارند که با تغییر نامها، باردیگر دین را در خدمت گیرند. پیش از این حاکمان تاج بر سر داشتند این بار بعضی خواب حکومت بیتاج دیدهاند. یک دلخوشی برایت هست این که رهبر انقلاب هشیار و بیدار است. و حکایت مولا علی و غسل و تدفین محمد، و رفتن تاج و افسر بر سر دیگری تکرار نمیشود. اما… به روزنامهها حمله میشود. کتابها را آتش میزنند، انگشت اتّهام به سوی تو میکشند. برادرانت را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه شبها که همراه هم سر بر سنگ زندان طاغوت نهادند، همان ”خوارج“ از خانه شان بیرون میکنند…»
“سید” در نوشته ایی که روز دوشنبه 22 امرداد 1358 در مجله امید ایران می نویسد؛ خاطرات خود را-گویی چون آقای جیمز باند به ماموریتی بزرگ فرستاده شده بود- از خوش خدمتی به انقلاب می نویسد:…. شب بود، به خیابان کریمخان که رسیدم، دودی که از ساختمان بانک ملی و سینما دیاموند برمی خاست، را دیدم. شب پیش این دود و شعله بود، که بچه ها زحمتش را کشیده بودند. و آنروز صبح، بنام جنایت ساواک ثبت شده بود، و بعد توپخانه بود و کوچه اطلاعات…. یک کامیون بزرگ ارتشی توی کوچه ایستاده بود و جمعی نظامی با ساز و برگ. همه چیز را فهمیدم. خواستم سر اتومبیل را کج کنم و برگردم، ولی بعد گفتم مگر خون من از خون بقیه رنگین تر است!؟… سر دسته ماموران… جلو آمد. گفتم: می دانم، بازداشت هستم. گفت: بله، ما از سوی فرمانداری نظامی، برای بازداشت شما آمده ایم….
گفتم: اجازه بدهید با یکی از ماموران شما، به تحریریه برویم و مقاله امروز را به مسئول روزنامه بدهم… اجازه گرفتم و از پله ها بالا رفتیم. منظره مامور مسلسل بدست در پشت سر من، کار خودش را کرده بود. پشت میز نشستم… گروهبان جوان اجازه داد تا یک تلفن بکنم. تلفنچی را گرفتم و گفتم خانه “آقا هادی” را بگیرید. (تلفنچی می دانست منظور من از آقای هادی، خانه امام در نوفل لوشاتو پاریس است،
چون روزی سه چهار بار، این شماره را می گرفت و من ضمن صحبت با آقای “هادی”، با قطب زاده، بنی صدر، گاهی آقای اشراقی، و یکی دو بار با آقای فردوسی و… دستورالعمل آنروز را می گرفتم، که چه چیزی بنویسم، چه چیزی را بزرگ کنیم، و چه چیزی را بال و پر بدهیم، اعلامیه امام را به چه صورتی و کجاها منتشر کنیم، کدام مطلب را حذف کنیم ، و کدام خبر را تکذیب کنیم… از طرفی، با همین تلفن، من خبرهای مهم تهران را بصورت یک بولتن گویا تنظیم می کردم و آنها را راس ساعت ده و نیم تهران – هفت صبح پاریس همچنین 8 شب تهران – چهار و نیم عصر پاریس، برای نزدیکان امام در پاریس، می خواندم…. بهر حال، تلفن وصل شد… آقای فردوسی بود، که گوشی را برداشت. سلام کردم و گفتم: به آقا بگویید، ما را گرفتند….
سید، براي خوشامد هرچه بيشتر خميني و مسندنشينان تازه, شاه را شلاق كش مي كند و از جمله در سرمقاله «امید ایران» دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸, ضمن مقايسه شاه با ديكتاتور هائيتي (پاپادوك), مي نويسد: «شاه سابق چندان تفاوتی با پاپادوک نداشت. تنها روشهای آدمکشی و نحوه مردم فریبیشان با هم متفاوت بود. پدر و پسر (رضا شاه و محمدرضا شاه) چنان تسمه از گرده مردم ایران زمین کشیدند که دیرگاهی مردگان متحرّکی بودیم در جستجوی مبل و کمد، یخچال و فرش قسطی. و آوردن ماشین و جنس قاچاق از فرانکفورت و مونیخ. اما چون ایرانی بودیم، چون اسلام آیین ما بود. یکروز صبح فریاد زدیم نه! و بعد خون بود و آتش. و جنون پاپا محمدرضا… »
«سید، انگار که یادش رفته بود، چه دشنام ها و تهمت هایی به پادشاه، محمد رضا شاه و پدر تاجدارش داده باشد، پس از این که آخوندها، جیره و مواجبش را بریدند، و اوضاع را پس دید، به انگلیس گریخت، و در آنجا، شروع به نامه پراکنی کرد، و از جمله، تلگرافی نیز، به شاه خسته و رنجور، شاه زخم خورده و بیمار، در مصر فرستاد:
{بهپادشاه، اميري كه روزگاري از سر قهر با مهرش بيگانه بودم؛ بهاميري كه اينك سرزمين مرا ترك كرده و ميليونها مثل ما را بيپشتو پناه نهاده، به محمدرضا پهلوي، شاه بزرگ, پادشاهي كه روزي بزرگ بر دوش ملتش تا مجلس شوراي ملي رفت تا سوگند شاهي ياد كند. امروز از نوشتن اين كلمات قصد يادآوري گذشته را ندارم. بلكه تلاش من اين است كه از تصوير سياه اشتباهات سكوي پرتابي بسازيم تا بهدامن سپيدي و روشني پرواز كنيم. آري اينك كه دردمند و دربهدر، آواره و بيوطن و بيپرچم، در شهر دود و مه در لندن، در حسرت نفس كشيدن در كوچههاي ايرانم، اينك كه ميدانم من و قلم من، انديشه من, ميتوانيم در خدمت رهايي ايران باشيم، هرچه دارم درطبق اخلاص ميگذارم و صادقانه از شما ميخواهم نخست اين پيله سكوت و بياعتنايي را بشكنيد، حرفي بزنيد كه ملت مسكين شما را تكان بدهد، توطئه امپرياليسم را تشريح كنيد. من بهدليل دانستن زبان عربي –نگفتم، زبان عربی باز اینجا بدرد خورد- و اقامت در بيروت از دوسال و نيم پيش ميدانستم چه نقشهيي عليه ايران و استقلال كشورم توسط امپرياليسم شرق و غرب، فلسطينيها و قذافي كشيده شده، اينها را با امام موسيصدر درميان گذاشتم، متأسفانه سفير وطنفروش و كثيف ايران در بيروت (منصور قدر) كاري كرده بود كه امام موسيصدر، بهترين دوست شما، را بهدشمن تبديل نموده بود. باري اگر شما اشاره كنيد با صحبتهايي كه ما با بحرين كردهايم، راديو ايرانآزاد را بهراه مياندازيم. در عراق يك ستاد درست ميكنيم و با انتشار مجله ”نجات ايران“ تلاش ميكنيم مردم را بهطور بنيادي به تفكر وادار سازيم. اين ژنرالهاي خائن را بيرون كنيد. مطمئن باشيد مردم، همين مردم شما را به ايران دعوت خواهند كرد. من اسناد جالبي دارم كه نشان ميدهد چگونه تيمسار فردوست، مقدّم، قرهباغي، حبيبالّلهي، ايادي و… از دوسال قبل با ✨✨✨✨✨در ارتباط بودهاند و از بدو فتنه خميني نيز به دكتر بهشتي و منتظري گزارش ميدادهاند و با “کا گ ب” در تماس بوده اند. پس، اینها را رها كنيد و روي به مردم آوريد. ما با كمك آقايان… و تني ديگر از ايرانيان وطنپرست گروه نجات ايران را برپا كردهايم. حال اين شما هستيد كه ما را تا سرمنزل پيروزي رهبري ميكنيد يا در همين آغاز راه با ادامهٌ سكوت، به نااميديمان ميكشانيد، با همه دل و روح, چشم انتظار حرف و دستوريم. دكتر عليرضا نوري زاده, 27 نوامبر 1979 ـ لندن
این سلمان دوم پارسی، این مردک پتیاره، این قاطر چموش، و این میهن فروش هزار رنگ، پس از آن همه جفتگ و لگد پراکنی و مجیز گویی خمینی و آخوندها و پس از شادمانی های فراوان برای رفتن شاه از ایران، به شاهنشاه، آن خسته از این سالوسان، آن پدر پیر بیمار و از سرزمین رانده شده، پیشنهاد می کند که به آغوش “مردم” باز گردد! مردک: … کدام مردم!… کدام آغوش!؟…. کدام امنیت!؟.. کدامین داد!؟.. کدامین شرف!؟ کدامین ناموس و حیثیت!؟… مگسی، که روی هر کثافتی نشسته و ارزاق کرده، به شاهنشاه، به ایرانسازی، که خسته و رنجور در بستر بیماری و مرگ است، توپ و تشر می زند، و به او امر می کند: یا سکوت را بشکنید و به آغوش مردم باز گردید، و یا من می دانم و…
سید، وقتی، همه تیرهای رها کرده اش را، به سنگ خورده دید، چاره یی نمی بیند جز این که دوباره، دست بدامان آخوندها شود، و بعنوان ستون پنجم و ششم و هفتم و هزارم، در رسانه های ایرانی و غربی و عربی، به تعریف و تمجید از همان آخوندها بپردازد، و با سر هم کردن اراجیف، هر روزنه امیدی را، گِل گرفته و مسدود نماید. “سید” در بحبوحه گزینش خامنه یی به جانشینی خمینی می نویسد:
حضرتا!، اگر هنوز هم در گوشه و كنار اين قلب پارهپاره شده ميبينم كه تصويرهاي گمشده تو حضور دارد از آن رو است كه… آن قدر منزلت داشتي كه رفيقانت تو را از طايفه دردكشان ميدانستند… هنوز هم دل ميگويد سيدعلي سرانجام غبار مقام دنيوي از پيكر روح پاك خواهد كرد و جان… در چشمه عرفان, كه روزگاري سفره دل در كنارش پهن ميكرد، خواهد شست…» (نيمروز, 5آبان 1374
«بهاعتقاد من رهبر جمهوري اسلامي، خامنهاي، اصلاً از اين جريان قتلهاي زنجيرهايي خبر نداشته است. اگر خامنهاي هم از خاتمي حمايت نميكرد، خاتمي نميتوانست بهتنهايي بااين ماجرا برخورد بكند… آقاي خامنهاي اصلاً در اين ماجرا نقشي نداشته، نه نظرش سؤال شده، نه نظري داده، نه در تصاويري كه بهدست اينها افتاد، يكدانه فتوا از خامنهاي وجود داشت» (راديو آزادي, 9 آبان78
«بسياري از اين حرفهايي را كه امروز آقاي خاتمي عنوان ميكند بهويژه آنچه مربوط به حاكميت ملي و آزادي گفتار و انديشه ميشود، 20سال پيش يا پيشتر آقاي خامنهاي در سخنرانيهايش عنوان ميكرد. در آن سالهايي كه در ايرانشهر در تبعيد بود يادداشتهايي مينوشت كه نيمي از آنها بوي سرسپردگي مطلق بهعرفان ايراني ميداد. آقاي خامنهاي در ايرانشهر چنان آزادگي و تسامح و تساهلي از خود نشان داده بود كه روحانيون و بزرگان اهلسنت شهر به ديدارش ميرفتند و پشت سرش نماز ميخواندند. روزهاي اول انقلاب كه عمامهبهسرها براي بهرهمند شدن از خوان انقلاب سرودست ميشكستند و دربرابر آقاي خميني سر سجده بهزمين ميگذاشتند، آقاي خامنهاي روي پلههاي مدرسهٌ علوي مينشست، آنهم اغلب بيعمامه و پيپش را چاق ميكرد و بهجماعت دينفروش ميخنديد» (كيهان, چاپ لندن, 6خرداد1378
سید، آنگاه در گفتگو با راديو اسراييل بتاریخ 12 تيرماه 1375 خورشیدی در ستايش سيدعلي خامنه أي مي گويد: «…وارد وزارت دفاع كه ميشوم، سيد، پشت تانك پريده است. يك تانك را براي نمايش آنجا گذاشتهاند. كسي باور نميكند آقاي سيدعلي خامنهاي كه به همراه شمار ديگري از ياران امام, حزب جمهوري اسلامي را تشكيل داده، با توپ و تانك هم آشنايي دارد. سيد اما با استعداد است. همانطور كه شعر حافظ را ميخواند و بعد آن تفسير را ميكرد كه قلب ما را تكان ميداد، با تانك و توپ هم خيلي زود آشنا ميشود».
این کردار، هم به آخوندها در ایران، و هم به خود “سید” بسیار خوش آمد، و تصمیم گرفت، که همین رویه را، با دیگر سردمداران مردم فریب آخوندی، پی گیرد. از اینرو، در زمانی که سر و صدای “گورباچف ایران”، و واضع “گفتگوی تمدن ها” سید محمد خاتمی در آمده بود، نوشت:
«اگر من احوال و اطوار سيد خاتمي را بهدقت زير نظر دارم و دربارهاش مينويسم، ازاينروست كه اين سيد برخلاف آن يكي كه رهبر نظام است، يكشبه عوض نشد و از اديب فصيح بليغي كه شعر “كتيبه” اخوان ثالث را در سينه داشت و شرح حافظ ميگفت به ملاي حجرهنشين حليةالمتقين بهدست، مبدل نگرديد… دومخرداد در تاريخ معاصر كشور ما جاي ويژهيي دارد، و چه خاتمي بتواند وعدههاي خود را عملي كند و چه در نيمهٌ راه كارش را بسازند يا خود كنار كشد، اين واقعيت انكارشدني نيست» (كيهان, چاپ لندن،20آذر 76 )
«سيدمحمد خاتمي از معدود پايوران رژيم است كه داماني آلوده به فساد و دستي آغشته به خون ندارند» (كيهان, چاپ لندن، 8مرداد77).
حضرت ابطحي عزيز، باسلام، ديدار كوتاه ولي پر از لطف حضرتعالي در پاريس همچنان منزلنشين ياد و خاطره من است و گفتوگوي پر از لطف با سيد نازنينمان [خاتمي] جايي ويژه در دفتر ايام من يافته است. گو اين كه محاكمهٌ شيخ المناضلين عبدا… نوري بسيار ناراحتكننده است …باري ضرورت داشت اين چندخط را خدمت شما بفرستم. دكتر احسان نراقي به تهران آمده است. با توجه به نقش بسيار مهم و چشمگير او در برگزاري جلسهٌ يونسكو و آن زحمتها و دويدنها و سينهسپركردنهايش و پيغامها و توصيههاي بهجايي كه بهمن ميداد و من بهدوستان منتقل ميكردم و در نهايت شما گيرندهاش بودهايد، تصور ميكنم تقديري از پيرمرد و گفتوگويي با او، تأثير بسياري در حال و روحيهٌ او خواهد داشت. من تلفنش را در تهران برايتان مينويسم يا خود يا ديگري به استمالت و احوالپرسي و خوشامدي بهاو مأمور بفرماييد… باز هم از ديدار پاريس كه غنيمتي براي دل و روح بود قدرداني ميكنم» (هفته نامه حكومتي «حريم», 19خرداد79)
چون، پاداش و مواجب دهی های رژیم، از این همه دریوزیگی و وطن فروشی، فزونی گرفت، “سید” بجا دید، که از برادران پاسدار نیز، چند سطری بنویسد، و پیش خود اندیشید، خدا را چی دیدی، شاید برادر رفیق دوست، روزی به کرسی وزارت اعظم برسد، و بهتر است، که همین امروز، هندوانه ها را، ردیف کرد، و دستمال ابریشمی را، با بیضه های رفیق دوست و سپاه سراسر جنایت و پلشتی اش، آشنا نمود. و به همین منوال نوشت:
…سپاه، امروز يك نيروي نظامي قدرتمند است كه هزاران ديپلمه و ليسانسيه و بالاتر را در خود، جذب كرده است… بچههاي سپاه نيز ايراني هستند و دلشان به عشق وطن ميتپد… سردار سرلشكر يحيي رحيم صفوي متولد1331 است. حضرتش در جريان انقلاب تير ميخورد و بعداز معالجه به پاريس ميرود و جزء خدمه آقا ميشود، فوقليسانس دارد و مشغول گذراندن دورهٌ دكتراي ژئوپليتيك در دانشگاه امام حسين است»(كيهان لندن674، 27شهريور77)
«هيچ آلترناتيوي غير از اين نظام در برابرمان نداريم. يعني بدون اين كه بخواهيم خودمان رو گول بزنيم، فعلاً آنچه كه موجود در برابر ما هست نظامي است كه بر ايران سلطه داره و از نظر بينالمللي هم بهرسميت شناخته شده…» (صداي آمريكا, 7شهريور78)
و اما، سید، چون هم عربی اش خوب بود، و هم شنیده بود که مجاهدان خلق، برای تبلیغات و خریدن وجیهه و آبرو، پولهای زیادی خرج می کنند، بد ندانست که سطوری را نیز، در باره آنها، سیاه کند:
داشتم با دوست عزيزم مسعود (=مسعود خدابنده، از ماٌموران اطلاعاتي رژيم در انگليس) صحبت مي کردم راجع به اين بچه هاي مجاهدين در اشرف. آقا به داد اينها برسيد. سه هزار تا آدم آنجا هستند. حداقل دوهزار و اندي از آنها آدمهايي هستند که به ميانسالي رسيده اند و همسن و سال بنده هستند، کم و بيش. اينها از عمرشان چه فهميدند جز نفرت؟ … رفتم آمريکا صحبت کردم با امريکايي ها. با هر مسئولي در سنا، در وزارت خارجه و هر جا که رفتم گفتم اينها رو نجات بديد. چرا بايد اين بچه ها آنجا اسير باشند؟ چرا بايد اجازه نداشته باشند از عراق بيرون بيان؟ چه گناهي کرده اند اينها. حداقل بگذاريد بيايند و آرام بگيرند اينجا يک مقداري…»
اندر حکایت و احوالات سید علیرضا نوری زاده، هر چه نوشته شود، باز هم کافی و وافی نیست. ادامه این نوشتار را، به شماره آینده موکول میکنیم، تا فرصتی باشد و نوشته های ذی قیمتی از این جرثومه فساد، و میهن فروش تازی وش، بدست آید.
ثبت ديدگاه