گلوبالیسم، تهدیدی جدی علیه حقوق بشر، ثبات و امنیت جهانی
هنگامیکه واقعه یازدهم سپتامبر و بلافاصله پس از آن حمله نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به افغانستان رخ داد و پایان قطعی حکومت طالبان توسط جورج دبلیو بوش اعلام گردید، کمتر کسی میتوانست باور کند که بار دیگر طالبان به صحنه سیاسی افغانستان باز گردند و زمام امور را در دست گیرند. برای بسیارانی اما این بازگشت، عجیب و غیر منتظره است و آنان را با این پرسش مواجه نموده که چگونه چنین چیزی میتواند بار دیگر تحقق یابد؟ عدهای بر این باور هستند که نیروهای ائتلاف حمایت همه جانبهای را از حکومت نوپای افغانستان پس از چند دهه جنگ خارجی و داخلی و از هم پاشیدگی کلی شیرازه کشور انجام نداده اند. عدهای دیگر اما باور دارند که هم دولت حامد کرزی و هم دولت اشرف غنی به دلیل فساد سیستماتیک و کشمکشهای سیاسی پایان ناپذیر با احزاب دیگر بر سر قدرت، سرانجام نتوانستند اقبال عمومی مردم را به دست آورند و در نهایت مجبور به ترک صحنه سیاسی آن کشور شدند. عدهای هم انگشت اتهام را بسوی پاکستان نشانه میروند و آن کشور را مسبب اصلی این وقایع میدانند. پاسخ به پرسش فوق در پدیدهای به نام گلوبالیسم خلاصه میشود که در ادامه این نوشتار از سه زاویه به آن خواهیم پرداخت و به ره آورد هر یک به اختصار اشاره خواهیم نمود.
الف) ره آورد سیاسی
پس از پایان جنگ جهانی دوم در سال ۱۳۲۴ خورشیدی (۱۹۴۵ میلادی)، تمام احزاب راستگرا و ملیگرا در جهان و عمدتا در اروپا، یا متهم به شروع این جنگ شدند و یا متهم به حمایت از آن. در نتیجه، چپگرایان توانستند با یک برنامه ریزی هدفمند، تقریبا تمام مراکز مهم تصمیم گیری اعم از سیاسی و اقتصادی را در جهان به تسخیر خود درآورند. حاصل این تفکر، در قالب پدیدهای به نام گلوبالیسم یا جهانی سازی نمایان شد که بدون در نظر گرفتن پارامترهای کلیدی نظیر فرهنگ، جغرافیا، زبان و… در جوامع مختلف، در صدد یکسان سازی آنها با یکدیگر از بعد تفکری برآمدند. در راستای دستیابی سریعتر به این هدف، رسانهها را نیز یکی پس از دیگری به کنترل کامل خود درآوردند تا بدین ترتیب بتوانند از سه ابزار نیرومند سیاست، اقتصاد و رسانه بطور همزمان بهره گیرند. به باور گلوبالیست ها ارزشهای ملی، تفاوتهای فرهنگی، ملی گرایی و حتی باورهای مذهبی سد محکمی در برابر پدیده جهانی سازی است که باید از بین بروند تا ملتها بطور کامل از ریشههای خود جدا شوند. شاید در راستای همین یکسان سازیها باشد که تاکنون روزهای مختلفی نظیر روز جهانی زن، روز جهانی کارگر و غیره را در تقویم تعریف نموده اند که البته هیچ کار مثبتی هم برای آنان انجام نمیدهند و یا دست به تاسیس سازمانهای بین المللی نظیر بهداشت جهانی زده اند که ناکارآمدی این قبیل سازمانها امروز دیگر بر کسی پوشیده نیست. گلوبالیست ها همواره با مثال آلمان نازی، تلاش کرده اند تا حکومتهای ملی گرا و طیف سیاسی راست را نژادپرست، افراط گرا و فاشیست جلوه دهند. مثال و استدلالی که در بطن خود، از مغلطه تعمیم جزء به کل بهره میگیرد و با یک مثال نقض قابل رد است: جمهوری اسلامی به عنوان یک حکومت چپ و یهودستیز در دنیا شناخته میشود، اما نمیتوان نتیجه گرفت که تمام حکومتهای چپ در جهان یهودستیز هستند! در این بخش، قصد داریم که با تمرکز بر منطقه خاورمیانه و صرفنظر از بقیه نقاط جهان به برخی از اقدامات سیاسی گلوبالیستها پس از جنگ جهانی دوم و نتایج آن در این منطقه بپردازیم.
الف-۱) پادشاهی عراق و کودتای ضد سلطنتی علیه آن
برای آنکه بتوان وضعیت عراق و آنچه را که تا به امروز بر سرش آمده را در یک تصویر بزرگتر مورد بررسی قرار داد، باید به چگونگی پیدایش این کشور رجوع نمود. پس از شکست امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول و تجزیه آن، پادشاهی عراق در شهریور سال ۱۳۰۰ زیر نظر و اداره پادشاهی متحده بریتانیا تاسیس گردید. اما با قیام مردم عراق علیه بریتانیا، این کشور پذیرفت که عراق یک پادشاهی نیمه مستقل باشد که زیر نظر بریتانیا اداره گردد. سرانجام با امضای یک پیمان جدید بین بریتانیا و عراق در سال ۱۳۱۱، این کشور توانست به یک پادشاهی مستقل تبدیل شود و بطور کامل از بریتانیا استقلال یافت. در ابتدا به جهت اینکه این کشور از اقوام مختلف تشکیل شده و پادشاهی نوپای آن فاقد تجربه کافی در اداره امور این کشور بود، خشونتها و کشمکشهای فراوانی بین اقوام مختلف آن با حکومت پادشاهی که به خاندان هاشمی رسیده بود روی داد. ولی به نظر نمیرسید که هیچکدام از این حرکت ها، رنگ و لعاب تجزیه طلبانه و ضد ملی داشته باشد. به همان میزان که پادشاه جوان عراق میرفت که نظم و آرامش و یکپارچگی ملی را در عراق مستحکم تر سازد، تحرکات چپگرایانه در جهت برهم زدن نظم عمومی و شورش و سرنگون کردن حکومت پادشاهی نیز شدت میگرفت. در خلال جنگ جهانی دوم، مصطفی بارزانی رهبر کردهای عراق تحت حمایت روسها و با هدف تشکیل منطقه خودمختار کردستان، علیه دولت مرکزی در بغداد شورش کرد. اما این شورش ناکام ماند و او به همراه پیروانش به اتحاد جماهیر شوروی فرار کرد. همچنین، در سال ۱۳۲۶ نیز اعتراضات خشونتآمیز گستردهای با حمایت کمونیستها در بغداد به دلیل امضای یک پیمان جدید بین عراق و بریتانیا روی داد که برای مدتی طولانی ادامه یافت. اما سرانجام با وضع مقررات حکومت نظامی، آرامش نسبی به این کشور بازگشت. در نهایت، ژنرال عبدالکریم قاسم در تیرماه سال ۱۳۳۷، در یک کودتای ضد سلطنتی و چپگرایانه به حیات رژیم پادشاهی فیصل دوم در عراق پایان داد. سقوط حکومت فیصل دوم، پادشاه جوان عراق که گفته میشود دارای پیوندی نزدیک با پادشاه فقید ایران هم بود، باعث خرسندی اتحاد جماهیر شوروی و نگرانی عمیق ایران، ایالات متحده و بریتانیا گردید. با کشته شدن او، پرونده حکومت پادشاهی نیز در عراق بسته شد. نفوذ روسها در عراق حتی بعد از کودتای حزب بعث و به قدرت رسیدن احمد حسن البکر و پس از او صدام حسین نیز ادامه یافت. در این میان فقط یک پرانتز هشت ساله جنگ ایران و عراق بود که صدام حسین را وادار به همکاری با دنیای غرب نمود تا بتواند برای ادامه جنگ، تجهیزات مدرن نظامی دریافت کند. سیستم سلطنتی نوپای عراق و پادشاه جوان آن با تمام نقاط ضعف و قوتش، حداقل توانسته بود آن ملت را به صورت یکپارچه کنار یکدیگر گرد آورد. از آن زمان تا به امروز، این کشور صحنه کودتاها و جنگهای گوناگون بوده که ره آوردی به جز بدبختی، نکبت و عقب ماندگی برای مردم عراق نداشته است.
الف-۲) سلطان نشین عمان و شورش ظفار
یکی دیگر از اقدامات خرابکارانه گلوبالیستها و چپها در منطقه خاورمیانه، کمک به تشکیل جبهه آزادی بخش ظفار در آغاز دهه چهل خورشیدی بود که با هدف سرنگونی سلطان عمان (سلطان قابوس)، کنترل تنگه هرمز و تجزیه عمان فعالیت خود را آغاز نمود. چریکهای جدایی طلب ظفار بلافاصله از حمایت کامل شوروی سابق برخوردار و به سلاحهای روسی مجهز شدند. حتی کار به آنجا رسید که توانستند بر بخش وسیعی از خاک این کشور تسلط یابند و برای نفتکشهای عبوری از تنگه هرمز ایجاد دردسر نمایند. این اقدام مخرب اما با درایت پادشاه فقید ایران خنثی گردید. در اوایل دهه پنجاه خورشیدی و به منظور کنترل کامل تنگه هرمز و جلوگیری از نفوذ شوروی در منطقه خلیج فارس و دریای عمان، واحدهایی از ارتش شاهنشاهی ایران به ظفار اعزام شدند و با در هم کوبیدن مواضع چریکهای شورشی ظفار، نتیجه جنگ را به نفع سلطان قابوس تغییر دادند. بنابراین سخن گزافی نیست اگر بگوییم که سلطان قابوس هم تاج و تختش را تا روزی که زنده بود و هم یکپارچگی کشورش را مدیون پادشاه فقید ایران است. نکته جالب اینست که کشورهای اروپای غربی و اتحادیه اروپای آن زمان نیز پس از اعلام موجودیت این گروه چریکی فقط به ابراز نگرانی عمیق بسنده نمودند و پس از آن بصورتی کاملا مزورانه به تمجید از شاه فقید پرداختند که توانسته به این شورش پایان دهد.
الف-۳) پادشاهی افغانستان و کودتای چپها علیه آن
افغانستان نیز به مانند بسیاری دیگر از کشورهای خاورمیانه از اقوام مختلف تشکیل یافته و تا سال ۱۳۵۲ خورشیدی تحت حکومت پادشاهی محمد ظاهرشاه اداره میشد. در چنین کشوری که روابط قومی و بین اقوام آن بسیار پررنگ میباشد، بطوریکه حتی سیاست داخلی را نیز تحت الشعاع قرار میدهد، اگر نتوان موازنه درستی بین آنها برقرار نمود، مستعد تنش و درگیریهای جدی بین آنها خواهد بود و حتی میتواند کار را به جنگ داخلی نیز بکشاند. دوران حکومت چهل ساله محمد ظاهرشاه در افغانستان، گویای این حقیقت است که او توانسته بود دورهای طولانی از ثبات و آرامش را برای کشوری با این مشخصات به ارمغان آورد. در دهه ۳۰ خورشیدی، مدرن سازی کشور را آغاز نمود و با اصلاح قانون اساسی کشور، پادشاهی مشروطه را به نوعی بر این کشور حاکم نمود؛ بطوریکه از هیچ حزب خاصی جانبداری نمیکرد. با سیاستی هوشمندانه در جنگ جهانی دوم اعلام بی طرفی نمود و در دوران جنگ سرد نیز با بهره گیری از یک سیاست منطقی توانست روابط افغانستان را با بسیاری از کشورهای واقع در هر دو بلوک گسترش دهد.
این اصلاحات و اقدامات خردمندانه اما با یک کودتای چپگرایانه و ضد سلطنتی متوقف و از بین رفت. در سال ۱۳۵۲ خورشیدی و هنگامیکه محمد ظاهرشاه برای معالجه چشم در ایتالیا به سر میبرد، رژیم او در کودتایی آرام و بدون خونریزی به رهبری عموزاده اش محمد داوود خان که نخست وزیر سابق او نیز بود سرنگون و جمهوری تک حزبی در این کشور برقرار گردید. ظاهرشاه نتیجه را پذیرفت و به حالت تبعید در شهر رُم ماند. تنها پنج سال بعد و در سال ۱۳۵۷ خورشیدی، محمد داوود خان توسط یک گروه چپگرا و رادیکال دیگر به قتل رسید و پرونده او نیز بسته شد. پادشاه فقید ایران در یکی از دیدارهای رسمی خود با مقامات آمریکا از جمله هنری کیسینجر به او هشدار دادند که افغانستان در حال سقوط در کام شوروی است. با روی کار آمدن دولت کارتر و سقوط افغانستان در کام روس ها، پیشبینی خردمندانه پادشاه فقید ایران به واقعیت پیوست. اما همزمانی تهاجم شوروی به افغانستان و بحران گروگانگیری در ایران توسط ملایانی که تنها چند ماه قبل از آن به قدرت رسیده بودند، بسیار قابل تامل است.
دوره چهار ساله کارتر تماما به مماشات و ابراز نگرانی عمیق نسبت به این مسائل سپری گردید تا اینکه با روی کار آمدن رونالد ریگان، طرحی تازه بر روی میز قرار گرفت. در یک فایل ویدئویی درز کرده به فضای مجازی که باید از آن به عنوان حافظه تاریخی یاد نمود، هیلاری کلینتون توضیح میدهد که چگونه دولت ریگان با همکاری دموکراتهای آمریکا، سازمان اطلاعات و ارتش پاکستان و برخی وهابیون سعودی به ایجاد و تجهیز طالبان در افغانستان پرداختند و او از آن به عنوان یک طرح بسیار خوب یاد میکند! تعلل کارتر در جلوگیری از سقوط افغانستان در کام روسها و این طرح نابخردانه دولت ریگان و دموکراتهای کنگره نه تنها که باعث به نابودی کشاندن تمام زیرساختهای افغانستان گردید، بلکه حتی چند سال بعد این گروه واپسگرا با حمایتهای مستقیم دولت بیل کلینتون قدرت را نیز در این کشور در دست گرفت. اگر ده سال جنگ شوروی و افغانستان را که هشت سال آن با جنگ ایران و عراق همزمانی دارد کنار یکدیگر قرار دهیم، میتوانیم تصویری روشن از زحماتی که محمد ظاهرشاه در همکاری با دوست و متحد استراتژیک خود یعنی پادشاه فقید ایران برای ثبات و امنیت این منطقه انجام دادند را بدست آوریم. به پاس خدماتی که محمد ظاهرشاه به کشور و ملت افغانستان کرده است، به او لقب “پدر ملت” را داده اند.
پس از سقوط حکومت دست نشانده طالبان توسط جورج بوش، محمد ظاهرشاه قصد بازگشت فوری به افغانستان را داشت. اما ظاهرا دولت ایتالیا با هماهنگی اتحادیه اروپا و البته سایر گلوبالیست ها در ابتدا قصد مانع تراشی داشتند. او سرانجام در سال ۲۰۰۲ میلادی به افغانستان بازگشت. در این میان، زلمی خلیلزد به مدت حدود دو سال به عنوان نماینده ویژه رئیس جمهور ایالات متحده در امور افغانستان برگزیده شد و بر روند تدوین قانون اساسی جدید افغانستان نظارت داشت. او همچنین در سازماندهی اولین جلسه لویه جرگه افغانستان نیز نقش داشت. آنچه که میتوان به جرات بیان نمود اینست که تمام گلوبالیستها آنچنان از نقش آفرینی محمد ظاهرشاه این مرد کهن سال ترسیده بودند که نمایندگان ایالات متحده در لویه جرگه جدید افغانستان، او را متقاعد کردند كه حتی در صورت حمایت اکثر نمایندگان لویه جرگه از او، وی بهتر است کنار گیری کند. خلیلزاد نقش بسیار مهمی در تثبیت حامد کرزی و دولت او ایفا نمود و حامد کرزی نیز به طور منظم درباره تصمیمات سیاسی با او مشورت مینمود.
از آنجا که جمهوری گلوبالیستی و تازه تاسیس افغانستان هیچ سنخیتی با شرایط فرهنگی و دیگر مولفههای این سرزمین نداشت، سرانجام نتوانست گرهای از مشکلات کشور و مردم افغانستان بگشاید. با روی کار آمدن دولت بایدن در ایالات متحده، وضعیت ثبات در افغانستان به مراتب خرابتر گردید. بطوریکه دموکراتها بار دیگر طرح بیل کلینتون را روی میز گذاشتند و با یک حمایت همه جانبه از طالبان، بار دیگر آنها را به قدرت رساندند و اینبار انبوهی از سلاحهای پیش رفته را نیز برای آنان به جا گذاشتند؛ با این استدلال که طالبان امروز با طالبان بیست سال پیش تفاوتهای اساسی دارد و آنها تند رویهای خود را کنار گذاشته اند! با روی کار آمدن طالبان، این دروغ دموکراتها و سایر گلوبالیستها بر همگان آشکار شد که این گروه واپسگرا هیچ تغییری نکرده است و برای آنان، کماکان در بر روی همان پاشنه سابق میچرخد. به این ترتیب، چرخه باطل جنگ و نا آرامی در این کشور ادامه مییابد و بار دیگر رد پای گلوبالیستها و دموکراتهای آمریکا را میتوان به وضوح دید. اما افسوس که اینبار دیگر محمد ظاهرشاه وجود ندارد تا این ملت دور او حلقه بزنند و این کشور را از منجلابی که در آن فرو رفته نجات بدهند. اتحادیه گلوبالیستی اروپا و نهادهای حقوق بشری هم بر طبق رسم معمول خود فقط به ابراز نگرانی عمیق بسنده کردند. روند این وقایع در افغانستان میتواند پند گرانبهایی برای ما ملت ایران باشد تا در فردای رهایی از حکومت ملایان، مجددا بازیچه دست گلوبالیستها قرار نگیریم تا برای ما جمهوریهای دوم و سوم بیاورند.
الف-۴) پادشاهی ایران و شورش بهمن پنجاه و هفت
عامل بسیار مهم دیگری که معادلات صلح و امنیت نه فقط خاورمیانه بلکه تمام جهان را بطور کامل دگرگون نمود، شورش بهمن سال پنجاه و هفت در ایران است که با هدف براندازی یکی دیگر از حکومتهای با ثبات و ملی این منطقه برنامه ریزی گردید. مساله براندازی حکومت پادشاهی ایران در دهه پنجاه خورشیدی، سابقهای طولانی تر دارد و به دو دهه عقب تر از آن باز میگردد. اگر از تلاشهایی که برای ترور شاه فقید صورت گرفت صرف نظر کنیم، یکی از مهمترین این رویدادها، وقایع منتهی به ۲۸ امرداد سال ۱۳۳۲ خورشیدی میباشد که حزب توده مورد حمایت شوروی با رخنه در ارتش و تشکیل سازمان افسران حزب توده، به دنبال کودتا و انحلال سیستم پادشاهی در ایران بود. این اقدام ضد ملی اما با درایت واحدهای دیگری از ارتش شاهنشاهی و مردم به شکست انجامید. شاید مماشات عجیب مصدق السلطنه قجر با حزب توده، ریشه در دو عامل داشت. نخست، کینه مصدق از رضاشاه بزرگ و خاندان پهلوی. دوم، خویشاوندی نزدیک او با مریم فیروز، همسر نورالدین کیانوری، رهبر حزب توده.
تلاش دیگر در جهت اضمحلال سیستم پادشاهی ایران و نا امن کردن منطقه خاورمیانه با روی کار آمدن دولت دموکرات جان اف کندی در ایالات متحده آغاز گردید. اما خوشبختانه، این تلاشها نیز به جایی نرسید. در مقالهای با عنوان “بدهکاری ما به دموکراتهای آمریکا چه زمانی تمام میشود؟” که چندی پیش از طریق رسانه ملی گرایان مردمگرا انتشار یافت، دلایل ناکامی دولت کندی و دموکراتهای آمریکا را بر شمردیم. اما شوربختانه با روی کار آمدن دولت دموکرات کارتر در سال ۱۹۷۷ میلادی، پرونده این پروژه مجددا باز گردید. سرانجام کارتر توانست با کمک کشورهای مهم اتحادیه گلوبالیستی اروپای غربی آنروز نظیر فرانسه، آلمان غربی و بریتانیا، پروژه ناتمام کندی را به نتیجه برساند.
آنچه را که میتوان با قاطعیت به آن اشاره نمود اینست که حکومت پادشاهی ایران، عامل وزینی در جهت حفظ ثبات و امنیت خاورمیانه به شمار میرفت. اکنون بعد از گذشت چهار دهه از حکومت ملایان نادان و بی خرد در ایران و آتش افروزیهای پی در پی آنان در این منطقه پر تنش، میتوان به روشنی دریافت که هم جای یک حکومت مقتدر و ملی در ایران خالی است و هم سیستم جمهوری برای این کشور سیستم مناسبی نمیباشد.
الف-۵) مصر و ترور انور السادات
یکی دیگر از وقایعی که روند صلح، ثبات و امنیت را در خاورمیانه دستخوش تغییرات شگرفی نمود، ترور محمد انور السادات، رئیس جمهوری فقید مصر در سال ۱۳۶۰ خورشیدی بود که موجب شادمانی عمیق تمام شورشیان ۵۷ در ایران گردید. کینهای که این شورشیان از انور السادات به دل داشتند، تنها به مساله دوستی عمیق شاه فقید با انور السادات، مهمان نوازی او از خانواده سلطنتی ایران پس از شورش ۵۷ و نهایتا تشییع با شکوه پیکر پادشاه فقید ایران با تشریفات کامل نظامی در مصر ختم نمیشد. مساله مهم دیگر، این بود که انور السادات اولین رئیس جمهور یک کشور عربی بود که با اسرائیل در قراردادی که به قرارداد “کمپ دیوید اول” شهرت یافت به صلح رسید و آن کشور را به رسمیت شناخت که کام شورشیان تازه به قدرت رسیده در ایران را تلخ نمود. این اقدام انور السادات در فضای سیاسی چپ زده و انقلابی آنروز، انتقادات فراوانی را هم از سوی کشورهای عربی و هم از سوی گروههای مختلف در داخل مصر متوجه او نمود که به برخوردهای خشونت آمیزی میان آنها با دولت انجامید. در سال ۱۳۶۰ خورشیدی کار به حدی بالا گرفت که به دستور انور السادات و در راستای برقراری نظم و امنیت اجتماعی، بسیاری از اعضای حزب کمونیست مصر، ناصریستها یا همان ملی گرایان عرب، اسلامگرایان تندرو و گروههایی از دانشجویان فعال سیاسی دستگیر شدند. این دستگیریها در خارج از مصر طبق معمول توسط نهادهای حقوق بشری، اروپاییان متمدن (!) و دموکراتهای آمریکا محکوم گردید؛ بی آنکه بفهمند و در نظر بگیرند که چه افراد خطرناکی دستگیر و خنثی شده اند.
قرارداد تاریخی “کمپ دیوید اول” که با میانجیگری ایالات متحده میان انور السادات و مناخیم بگین نخست وزیر اسرائیل به امضا رسید، باعث به وجود آمدن امید در افکار عمومی جهان آنروز برای دستیابی به صلحی پایدار در منطقه خاورمیانه گردید. از اینرو بنیاد نوبل، جایزه صلح خود را حدود دو سال بعد به طور مشترک به انور السادات از مصر و مناخیم بگین از اسرائیل اهدا نمود.
اما دیری نپایید که این امید، جای خود را به نگرانیهای جدی تازهای داد. در روز ۶ اکتبر سال ۱۹۸۱ میلادی (۱۳۶۰ خورشیدی) و در سالروز رژه پیروزی ۶ اکتبر در قاهره، محمد انور السادات توسط گروه جهاد اسلامی مصر که در ارتش رخنه کرده بودند مورد سؤ قصد قرار گرفت و کشته شد. این گروه، مخالف صلح مصر و اسرائیل و به رسمیت شناخته شدن آن کشور توسط مصر بود. حتی قبل از این ترور نیز یک روحانی بلندپایه مصری به نام عمر عبدالرحمان با صدور فتوایی فرمان قتل انور السادات را صادر کرده بود. پس از این ترور، تعداد زیادی از افراد وابسته به سازمان جهاد اسلامی مصر به جرم کمک مستقیم و یا غیر مستقیم در قتل رئیس جمهور مصر دستگیر و در دادگاهی به صورت دست جمعی محاکمه شدند. در میان دستگیر شدگان، افرادی نظیر شیخ عمر عبدالرحمان، خالد اسلامبولی و ایمن الظواهری نیز دیده میشدند. سرانجام پس از اعلام حکم دادگاه، خالد اسلامبولی به اعدام و شیخ عمر عبدالرحمان و ایمن الظواهری هر کدام به زندان محکوم شدند. اما آنچه از اسناد بر میآید، اینست که عمر عبدالرحمان، این روحانی نا آرام و چموش مصری بعدها در آمریکا به اتهام دستور بمب گذاری در مرکز تجارت جهانی در نیویورک محاکمه و به حبس ابد محکوم گردید و ایمن الظواهری به رهبری گروه تروریستی القاعده درآمد.
الف-۶) بهار عربی
حاصل همکاری اتحادیه گلوبالیستی اروپا با دولت دموکرات حسین اوباما و سایر چپهای هم پیمان آنها، پروژه دیگری به نام بهار عربی بود که با هدف بر هم زدن ثبات در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا به اجرا درآمد. در اینکه رهبران کشورهای این منطقه اکثرا دیکتاتور هستند و به راحتی از قدرت کنار نمیروند هیچ شکی وجود ندارد، اما به وقوع پیوستن دومینو وار این وقایع، نشان از برنامهای مدون در پشت آن میداد. برای مثال آنچه که در بهار عربی برای لیبی اتفاق افتاد، نمونه گویایی از عمق فاجعه در اجرای این طرح میباشد؛ بطوریکه به قدری ناشیانه به اجرا درآمد که منجر به کشته شدن سفیر و یک کارمند مدیریت اطلاعات سرویس خارجی آمریکا در بنغازی گردید که تبعات آن حتی گریبان دولت حسین اوباما و وزیر خارجه او هیلاری کلینتون را نیز گرفت. به این دلیل بود که پرزیدنت ترامپ بر محاکمه هیلاری کلینتون به عنوان وزیر امور خارجه وقت ایالات متحده تاکید داشت؛ هم به جرم تعلل در صدور دستور خروج سفیر و دیگر پرسنل سفارت آمریکا از لیبی و هم به جرم استفاده از سرور و ایمیل شخصی برای مکاتبات سری و درز اطلاعات حیاتی.
شاید هنگامیکه معمر قذافی با نیکولا سارکوزی رئیس جمهور وقت فرانسه مشغول گفتگو بود و در مقابل دوربین های خبرنگاران به یکدیگر لبخند میزدند و عکسهای یادگاری میگرفتند، هرگز تصور نمیکرد که گلوبالیستهای اتحادیه اروپا و دموکراتهای آمریکا چه خوابی برای او دیده اند. درست است که ملی گرایان ایران از قذافی به دلیل حمایتهای گسترده او از شورشیان ۵۷ دل خوشی ندارند و او نیز همچون تعداد دیگری از رهبران این منطقه با یک کودتای چپگرایانه و ضد سلطنتی به قدرت رسیده بود، اما باید به این مساله نیز اشاره کنیم که در سال ۱۳۹۰ خورشیدی و پایان حکومت قذافی بر لیبی، شاخص توسعه انسانی این کشور در آفریقا در رتبه یکم و در جهان، در رتبه پنجاه و سوم قرار داشت و در مجموع از یک ثبات نسبی برخوردار بود. اما در سال ۱۳۹۸ خورشیدی و هشت سال پس از پایان حکومت قذافی، شاخص توسعه انسانی این کشور در آفریقا به رتبه ششم و در جهان، به رتبه صد و دهم سقوط کرد.
در طرح گلوبالیستی بهار عربی، دیکتاتورهای این ممالک به دو گروه عمده تقسیم شدند. برای مثال، حسنی مبارک و معمر قذافی در گروه دیکتاتورهای غیر خودی قرار گرفته بودند که میبایست حذف میشدند. اما بشار اسد هنوز در گروه دیکتاتورهای خودی قرار دارد و فعلا باید در جای خود حفظ شود. با نگاهی به مساله از این زاویه، میتوان به روشنی دریافت که چرا بشار اسد از آغاز بهار عربی تاکنون با تمام جنایاتی که مرتکب شده هنوز در قدرت است و عزمی هم در جهت کنار گذاشتن یا حذف او وجود ندارد. همچنین باید به این نکته مهم نیز اشاره نمود که بهار عربی گرچه توانست کشورهایی را که با سیستم جمهوری اداره میشوند به آشوب بکشد و خزان عربی را برای آنان به همراه آورد، اما نتوانست در کشورهای عربی که با سیستم سلطنتی اداره میشوند راه به جایی ببرد.
الف-۷) حسین اوباما و پروژه داعش
هنگامیکه بهار عربی به سوریه رسید و نا آرامیها در این کشور شدت گرفت، جمهوری اسلامی و دولت حسین اوباما دریافتند که میتوان از این کشور به عنوان یک طعمه در راستای دستیابی به اهداف خود استفاده کنند. حاصل این همکاری فاجعه بار، تجهیز و ظهور گروه افراط گرای دیگری به نام داعش در سوریه و عراق بود که دو هدف عمده را دنبال میکرد. نخست آنکه اوباما با شعار پرهیز از جنگ، نسبت به این وقایع بیتفاوت ماند و بی عملی او باعث شد که روسها دست بالا را در این منطقه داشته باشند. یعنی هم سلاحهای جدید جنگی خود را در سوریه امتحان نمودند و هم اقدام به ایجاد پایگاه نظامی دائمی در این کشور نمودند که بعدها مقامات روسیه نیز آن را تایید نمودند. دوم آنکه جمهوری اسلامی از این برگ استفاده کرد تا برای ملت ایران وحشت ایجاد کند و افکار عمومی را اینگونه جهت داد که با رفتن جمهوری اسلامی، سرنوشت ایران نیز همانند سوریه خواهد شد. بی دلیل نبود که به یکباره تمام جناحهای حکومت از استمرارطلبان گرفته تا اصولگرایان به همراه لابیهای رژیم در خارج کشور و تمام رسانههای داخلی و خارجی در اقدامی هماهنگ به این مساله پرداختند و متاسفانه باید بگوییم که در ابتدا موفق هم بودند. اروپاییان نیز که از مذاکرات پشت پرده دولت اوباما با جمهوری اسلامی اطلاع داشتند، در این مورد سکوت کامل اختیار نمودند و اتحادیه گلوبالیستی اروپا هم تنها با چند بیانیه سطحی، اقدامات خشونت بار همه طرفهای درگیر در جنگ سوریه را محکوم نمود. این جمله حسین اوباما بسیار قابل تامل است که گفت ما در مبارزه با داعش، با هم پیمانان اروپایی خود در یک خودرو قرار داریم، ولی ما در صندلی عقب این خودرو هستیم و فرمان را به دست هم پیمانان اروپایی خود سپرده ایم. شاید بهتر بود اوباما بگوید که فرمان را به دست جمهوری اسلامی سپرده است.
سرانجام قدرتهای جهانی در راستای تثبیت جمهوری اسلامی به توافق برجام دست یافتند و با برداشتن بخش عمدهای از تحریمهای این رژیم شرور و قرون وسطایی، منابع مالی هنگفتی را در اختیار ملایان حاکم در تهران قرار دادند. نتیجه این اقدامات نابخردانه، شعله ور شدن جنگ سوریه و بی ثباتی و نا امنی بیشتر در خاورمیانه بود. قاسم سلیمانی در جای جای خاورمیانه به جولان دادن و آتش افروزی می پرداخت و اروپاییان بی شرافت، عکس او را بر جلد مجلات و در روزنامههای خود چاپ میکردند و تیتر میزدند: ژنرالی که باید از او ترسید. جالب اینجاست که همزمان از جنایات داعش ابراز نگرانی عمیق نیز مینمودند. پرزیدنت ترامپ در مناظرههای انتخاباتی خود وعده داد که چنانچه رئیس جمهور ایالات متحده شود، بساط داعش را در همان سال اول ریاست جمهوری خود جمع خواهد کرد و قاسم سلیمانی را تروریست شماره یک جهان نامید. با پیروزی او در انتخابات سال ۲۰۱۶ میلادی و ورود به کاخ سفید در ژانویه ۲۰۱۷، این وعده او محقق گردید. یعنی هم بساط داعش را جمع نمود و هم در یک عملیات هوشمندانه، این ببر کاغذی (قاسم سلیمانی) را به یکباره حذف نمود و هیبت پوشالی او را بر همگان آشکار ساخت و ثابت نمود که خاورمیانه و جهان بدون قاسم سلیمانی بسیار امن تر است. اما ناگهان، طیف وسیعی از حامیان داخلی و خارجی جمهوری اسلامی به وارد میدان شدند و با استدلالات و صحبتهای جهت دار خود، عملکرد پرزیدنت ترامپ را محکوم و به نوعی از قاسم سلیمانی طرفداری نمودند. از اردشیر زاهدی گرفته تا حسین علیزاده دیپلمات پیشین جمهوری اسلامی در فنلاند و به اصطلاح دیپلمات جدا شده از رژیم. از آیت الله العظمی بی بی سی گرفته تا بقیه آیت اللههای رسانهای فارسی زبان در بیرون از کشور. از لابیهای رژیم نظیر نایاک و بقیه صادرتیها و جیره خورانش گرفته تا نهادهای حقوق بشری. حتی افرادی نظیر آرش آرامش (فاقد آرامش) ضمن محکوم کردن این اقدام پرزیدنت ترامپ در رسانههای جریان اصلی، استدلال میکردند که او با این کار خود به دنبال درگیری با جمهوری اسلامی و تنش زایی بیشتر در خاورمیانه میباشد. این طیف آنچنان وسیع بود و هماهنگ با هم عمل نمودند که حیرت همگان را برانگیخت و بار دیگر برای اکثریت ملت ایران فاش ساخت که در پس پرده، دست همگی آنان در یک کاسه است. آنچه که واقعا باعث تاسف میباشد، اینست که بسیاری از ایرانیان تحصیلکرده خارج از کشور در این طیف جای داشتند و پرزیدنت ترامپ را با شدیدترین الفاظ مورد حمله قرار داده و از قاسم سلیمانی جانبداری نمودند. شگفتا که عکس پروفایل بسیارانی در شبکههای اجتماعی به ناگهان یا با عکس قاسم سلیمانی جایگزین گردید و یا با یک پرچم سیاه!
مواردی را که در هر یک از بندهای بالا به آنها اشاره نمودیم، تنها چند مثال از اقدامات مخربی است که گلوبالیسم و چپهای طرفدار آن به منظور از بین بردن امنیت و ایجاد آشوب بیشتر در منطقه خاورمیانه انجام داده اند. بگذریم از دیگر دست پختهای گلوبالیستها و چپهای هم پیمان آنها در سایر نقاط جهان که در مجال این نوشتار نمیگنجد. اما فقط برای ذکر یک مثال و به صورت گذرا میتوان به جنگ شبه جزیره بالکان و تجزیه یوگوسلاوی سابق اشاره نمود که ظاهرا هنوز هم قائله پایان نیافته است و اتحادیه گلوبالیستی اروپا کماکان به ابراز نگرانی عمیق مشغول است! با نگاهی به آنچه که در منطقه خاورمیانه در نیم قرن اخیر رخ داده است، میتوان به این نتیجه رسید که وجود حکومتهای بی نظم، مخل امنیت و واپسگرایی از نوع جمهوری اسلامی، داعش و طالبان حتی در جهان امروز هم خیلی تعجب بر انگیز نیست. اما آنچه که باعث تعجب است و عمق فاجعه را به نمایش میگذارد، نظمی است (و یا بهتر بگوییم شبه نظمی است) که در جهان امروز در به قدرت رساندن این نوع حکومتها نقشی اساسی دارد، آنان را به رسمیت میشناسد و با آنها به داد و ستد میپردازد.
ب) ره آورد اقتصادی
پس از جنگ جهانی دوم، چپگرایان و طرفداران سیستم گلوبالیسم، طرح ایجاد یک بازار اقتصادی مشترک بین کشورهای اروپای غربی را با این استدلال ارائه نمودند که اگر اقتصاد این ممالک به هم وابسته گردد، مانع آغاز جنگی دیگر در این قاره خواهد شد. لذا، اتحادیه اقتصادی اروپا (پ-۱) با هدف یکپارچگی اقتصادی و بازار مشترک در سال ۱۹۵۷ بین شش کشور بلژیک، فرانسه، ایتالیا، لوکزامبورگ، هلند و آلمان غربی تشکیل گردید. سپس با نفوذ در کمپانیهای مهم و تاثیرگذار در اقتصاد این ممالک، به تدریج ماهیت آنها را از حالت تک ملیتی به چند ملیتی تغییر دادند که این امر به نوبه خود باعث گردید تا این کمپانیها دیگر نتوانند در راستای یک سیاست مستقل اقدام به تصمیم گیری نمایند. با گسترش اتحادیه اروپا و ورود کشورهای جدید به این حوزه، اتحادیه اقتصادی اروپا جای خود را در سال ۱۹۹۴ به منطقه اقتصادی اروپا (پ-۲) داد و توانست اقتصاد حدود ۳۰ کشور اروپا را تحت کنترل خود بگیرد. بدین ترتیب دیده میشود که چگونه گلوبالیستها توانستند بازار اقتصادی اروپا را به تسخیر کامل خود درآورند.
در گام بعدی و در راستای کنترل کامل تمام بازارهای اقتصادی دنیا، طرح بازار اقتصادی مشترک جهانی مطرح گردید که با حمایت دولتهای گلوبالیستی به قدرت رسیده در اروپا و همچنین حمایت چپگرایان در ایالات متحده شامل حزب دموکرات و بخشی از جمهوری خواهان در آن کشور به سرعت گسترش یافت. این طرح با شعار تولید ارزان و کیفیتی برابر با تولیدات غربی ارائه گردید. شعاری که در ابتدا بسیار جذاب به نظر میرسید و چین به عنوان مرکز این تولید ارزان برگزیده شد. مساله مهمی که در این راستا میبایست حل میشد، پیوستن چین به سازمان تجارت جهانی بود که تا آن زمان هنوز اتفاق نیفتاده بود. در راهیابی چین به سازمان تجارت جهانی، دولت بیل کلینتون نقشی اساسی ایفا نمود و در مدت هشت سال راه را برای چین هموار نمود. سرانجام در اوایل دوره ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، چین به این خواسته خود دست یافت. بیل کلینتون در توجیه عملکرد دولت خود از این طرح عنوان نمود که دولت چین وعده اصلاحات عمیق اقتصادی به او داده است. واقعا به جا بود از کلینتون پرسیده شود که مگر در سیاست میتوان به وعدههای ضمنی دولتهای دیگر اعتماد نمود؛ آنهم از یک دولت کمونیستی؟! پرسش دیگر اینکه نیروی کار ارزان به چه معناست؟ امروز بعد از گذشت دو دهه از پیوستن چین به سازمان تجارت جهانی و بلعیدن قسمت اعظم کارخانههای تولیدی دیگر کشورهای جهان، شاهد هستیم که نه تنها از اصلاحات اقتصادی وعده داده شده دولت کمونیست چین خبری نیست، بلکه نیروی کار ارزان نیز به مدد استثمار کارگران چینی و استفاده از کودکان کار تامین شده است. اما در این مورد نیز چون پای منافع اقتصادی گلوبالیستها در میان بود، چشم بر شعارهای فریبنده خود مانند حقوق بشر و مساله کودکان کار بستند با آنکه نیک میدانستند که در چین چه میگذرد. لازم به ذکر است که پازل این فاجعه در دوره ریاست جمهوری حسین اوباما تکمیل گردید.
پیوستن چین به سازمان تجارت جهانی اما شرایط را برای کمپانیهای چند ملیتی به مراتب خراب تر نمود چراکه دولتهای چپگرا و گلوبالیست غربی، اقدامات لازم را جهت حفظ کمپانیها و تولیدات داخلی خود انجام ندادند و با افزایش مداوم مالیات کمپانیها و واحدهای تولیدی، کار را به آنجا رساندند که این کمپانیها یکی پس از دیگری یا زمین خوردند و از گردونه رقابت خارج شدند و یا برای ادامه بقا و سود بیشتر به چین منتقل گردیدند. برای درک بهتر این شرایط، کافیست به یاد آوریم که در کشورهایی که اقتصادی باز و رقابتی دارند، اکثر کمپانیها توسط بخش خصوصی اداره میشوند و چنانچه از سیاست گذاریهای صحیح توسط دولت بهره مند نشوند، ادامه حیات برای آنها بسیار دشوار و یا غیر ممکن خواهد بود.
رفته رفته با انتقال دانش و فن آوری به چین و دستیابی این کشور به تکنولوژی روز جهان، صورت مساله به کلی دگرگون گردید. اکنون کار به جایی رسیده است که چین دست به باج خواهی اقتصادی در جهان زده است و به جدیترین تهدید برای سایر کشورهای تولید کننده و دارای تکنولوژی تبدیل شده است. آنچه امروز از طرح بازار اقتصادی مشترک که توسط گلوبالیستها پایه گذاری گردید باقی مانده است را به جرأت میتوان بازار اقتصادی چین نامید. به عبارت دیگر، نه از بازار اقتصادی مشترک کشورهای اروپایی با هم که روزگاری یکی از سنگ بناهای تاسیس اتحادیه اروپا بود دیگر چیزی باقی مانده است و نه از بازار اقتصادی بین اروپا و ایالات متحده که زمانی اولین شرکای تجاری یکدیگر محسوب میشدند. آنچه امروز دیده میشود، تسخیر بازارهای تقریبا تمام کشورهای دنیا توسط کالاهای تولید چین میباشد. فقط کافیست به یاد آوریم که چگونه چین در آغاز پاندمی ویروس ووهان، تحویل ماسک و کیتهای تشخیص این ویروس را به همراه خرید تکنولوژی “فایو جی” از هوآوی در یک پکیج اقتصادی قرار داده بود و اینگونه بدنبال باج خواهی از سایر کشورهای جهان بود. فاجعهای که گلوبالیستها و دولتهای چپگرای طرفدار آنان با سیاستهای اقتصادی نادرست خود رقم زده اند، به تعطیلی کشاندن اکثر کارخانهها و واحدهای تولیدی در کشورهای مختلف جهان و افزودن بر شمار بیکاران، افزایش محسوس سطح مالیاتها و تورم در مقایسه با میزان دستمزدها، کاهش سطح خدمات اجتماعی و یا حذف برخی از این خدمات در جوامع تحت کنترل آنها بوده است که به نوبه خود به افزایش نارضایتی عمومی منجر شده و آرام آرام در حال بیدار کردن جوامع به خواب رفته آنها میباشد. یکی از آخرین این موارد، شرکت هواپیمایی آلیتالیا است که بعد از ۷۵ سال به کار خود پایان داد. این امر، خشم و انتقادات فراوان احزاب دست راستی را در ایتالیا به همراه داشته و معتقدند که دولت اقدامات لازم را در جهت حفظ این برند خوشنام ملی انجام نداده است.
ج) ره آورد فرهنگی و اجتماعی
در هر جامعه ای، برابری شهروندان به لحاظ جنسیت، قومیت، دین، باورهای شخصی و عدم دخالت در زندگی خصوصی افرد از حقوق اساسی شهروندان آن جامعه است که باید در قانون اساسی آن کشور تضمین گردد و توسط دولتی ملی به اجرا درآید. این مساله اما برای گلوبالیستها به صورت دیگری تعریف میشود. یعنی به جای پرداختن به اصل ماجرا و حل مشکلات در عمل، ترجیح میدهند که به خودنمایی و شوآف بپردازند. حقوق بشر، حقوق زنان و کودکان، تبعیض علیه سیاهپوستان و دفاع از حقوق همجنسگرایان نمونههایی از این ژست های روشنفکری گلوبالیستها میباشد. برای مثال، به جای حل مشکلات زنان، فمینیسم را تبلیغ نموده و حتی فردی همچون شیرین عبادی از نوع اسلامی آن سخن میگوید! به جای حل مشکلات کودکان و جلوگیری از مورد سؤ استفاده واقع شدن آنان، شبکههای قاچاق کودکان را هدایت میکنند. به جای حل مشکلات رنگین پوستان، فقط مسائل مربوط به سیاهپوستان را برجسته نموده، جنبش “بلک لایف مترز” به راه میاندازند و با این کار شکاف بین سیاهپوستان و سفیدپوستان را عمیق تر مینمایند. به جای حل مشکلات همجنسگرایان، به تبلیغ همجنسگرایی مشغولند و مثالهای متعدد دیگر که در مجال این نوشتار نمیباشد. در نهایت هم چون عزمی برای حل مشکلاتی که در بالا به آنها اشاره نمودیم وجود ندارد، مساله فقط به حرافی خلاصه میشود و هیچ حرکت مثبتی در عمل از آنان دیده نمیشود. همچنین به دلیل آنکه بخش بزرگی از رسانهها و مطبوعات را نیز در کنترل خود دارند، لذا میتوانند این تبلیغات و خودنمایی ها را بصورتی مستمر به انجام برسانند. بطور خلاصه، جوی به وجود آورده اند که کسی جرات نکند در مخالفت با سیاستهای آنان سخنی بگوید. اگر کسانی هم جرات چنین کاری را به خود بدهند، بلافاصله توسط رسانههای گوش به فرمان گلوبالیستها مورد حمله قرار گرفته و تلاشی حداکثری در جهت خاموش کردن صدای آنان آغاز میگردد.
تولیدات سینمایی گلوبالیستها نیز به نوبه خود تامل برانگیز است و میتوان هم به میزان شوآف کردن آنها پی برد و هم به مماشات آنها با حکومتهای یاغی. برای مثال، در مجموعه تلویزیونی “هوم لند” تمام تلاش بر اینست که به بیننده القا شود که باید با حکومت جمهوری اسلامی به نوعی کنار آمد و نباید اقدامی در جهت تضعیف و یا براندازی آن صورت بگیرد. همچنین به جهت خودنمایی در دفاع از حقوق زنان، مجموعه تلویزیونی “سوپرگرل” را تولید نموده و آن را در کنار “سوپرمن” قرار داده اند که البته در لابلای داستان به تبلیغ همجنسگرایی نیز میپردازند. حتی کار را به جایی رسانده اند که در جدیدترین فیلم از سری فیلمهای جیمز باند (زمانی برای مردن نیست)، یک زن سیاهپوست را به عنوان مامور ۰۰۷ در کنار شخصیت اصلی داستان یعنی جیمز باند قرار داده اند که روند کلی این سری از فیلم های جیمز باند را کاملا دگرگون نموده است.
شکی نیست که رسانهها میتوانند نقشی مثبت و سازنده برای فرهنگ سازی در ارتباط با موضوعاتی که برای یک جامعه هنوز به درستی هضم نشده ایفا کنند. اما این مساله، شرط لازم میباشد و در عمل باید یکسری شروط دیگر به عنوان شروط کافی لحاظ شده تا رسانهها به شمشیری دو لبه تبدیل نگردند که نهایتا به انزجار و مقاومت آن جامعه در برابر آنها بینجامد. یکی از این شروط کافی اینست که تولیدات رسانهها باید با شرایط فرهنگی و اجتماعی آن جامعه اگر سازگاری کامل ندارد، لااقل در تضاد محض نیز نباشد تا بتواند مخاطبان خود را در آن جامعه بیابد. در نتیجه، نمیتوان یک نسخه کلی و گلوبالیستی برای تمام کشورهای جهان پیچید. شرط کافی دیگر، تصویب قوانینی روشن توسط نمایندگان واقعی مردم بدون ورود به حریم خصوصی افراد در جهت تضمین حقوق شهروندی برابر و اجرای درست آن توسط یک دولت ملی (و نه یک دولت گلوبالیستی) است تا مردم آن جامعه دریابند که مساله فقط به حرافی خلاصه نمیشود و در عمل نیز قدمهای مثبتی در جهت تحقق خواستههای آنان برداشته میشود. افراط در پرداختن به حاشیهها و مماشات و نپرداختن به اصل مشکلات میتواند رفته رفته به افزایش حساسیت و انزجار عمومی جوامع مختلف در ارتباط با موضوعاتی که گلوبالیستها مرتبا از آنها سخن میگویند و البته قدم مثبتی هم در عمل بر نمیدارند منتهی شود. این امر به نوبه خود، ضربه بزرگی به حقوق شهروندی همان گروههایی است که گلوبالیستها ادعای دفاع از آنان را دارند.
سخن پایانی
آنچه مورد اشاره قرار گرفت، نگاهی اجمالی به کارنامه گلوبالیستها بود که با در دست داشتن قدرت در کشورهای تاثیر گذار جهان در طول چند دهه اخیر به تاخت و تاز مشغولند. آنچه از این کارنامه به روشنی میتوان دریافت اینست که اتفاقا گلوبالیستها در راستای دستیابی به اهداف و منافع خود به هیچ چیز پایبند نبوده و از هیچ بی اخلاقی سیاسی نیز فروگذار نمیکنند. نه حقوق بشر برای آنها جایگاهی دارد، نه آزادی زنان برای آنها مهم است و نه دستیابی همجنسگرایان به حقوق شهروندی خود و نه هیچیک از شعارهای دیگری که مرتبا از گلوبالیستها شنیده میشود. به عبارت دیگر، استفاده ابزاری از شعارهایی فریبنده در جهت دستیابی به اهدافی مشخص. برای نمونه میتوان به موضع گیری گلوبالیستها در رابطه با انتخابات ۲۰۲۰ در ایالات متحده، نحوه مواجهه آنان با ویروس و پاندمی کووید ۱۹، و همچنین خروج آمریکا از افغانستان و حمایت دولت بایدن از به قدرت رسیدن دوباره طالبان اشاره نمود که نقاب را از چهره آنان کنار زد و خط بطلانی کشید بر تمام حرفها و شعارهایی که از بام تا شام سر میدهند. همچنین به میهن پرستان در کشورهای مختلف جهان آموخت که آنچه گلوبالیستها دنبال میکنند، سرگرم کردن مردم جهان به امور فرعی و انحراف افکار عمومی از امور اصلی و ضروری میباشد. سلب آزادیهای اساسی و زیر پا گذاشتن حقوق شهروندی مردم به بهانههای گوناگون از یکسو و کاهش قدرت اقتصادی مردم در جوامع تحت امر گلوبالیستها از سوی دیگر، و همچنین کمک به پیدایش و رشد حکومتهای عقب مانده و افراط گرا سبب شده که جهان امروز به مراتب نا امن تر از دنیای چهار دهه گذشته شود. این امر به نوبه خود نشان میدهد که ادامه این روند تا چه میزان میتواند حقوق بشر، ثبات و امنیت جهانی را به مخاطره بیندازد.
اهداف گلوبالیستها نابودی و عقیم سازی تفکر ملی گرایی و یکپارچگی ملتهای متمدن با قدمت تا ریخی و ویرانی وحذف حافظه تاریخی انها و چپاولگری وغارت انها است .
گلوبالیست های اروپا امروز مردم اروپا را با فاجعه ای جنگ هسته ای در قاره زیبای اروپا روبرو کرده است. اگر مردم اروپا دست بکار نشوند، یک گام کوچک دگر به تبدیل جغرافیای اروپا به خاکستر هسته ای باقی مانده است. جنگ مدرن هیبریک را که امریکا برای شکست استراتیژیک روسیه در جغرافیای اوکراین تدارک دیده بود به شکست مواجه شده و در حال حاضر امریکا پای خود را عقب کشیده اما اروپا را در یک جنگ محدود هسته ای با روسیه تشویق و ترغیب میکند. دولت ها و سیاسیون اروپا باید بیدار شوند ورنه فردا دیر خواهد بود!
اهداف گلوبالیستها نابودی و عقیم سازی تفکر ملی گرایی و یکپارچگی ملتهای متمدن با قدمت تا ریخی و ویرانی وحذف حافظه تاریخی انها و چپاولگری وغارت انها است .
گلوبالیست های اروپا امروز مردم اروپا را با فاجعه ای جنگ هسته ای در قاره زیبای اروپا روبرو کرده است. اگر مردم اروپا دست بکار نشوند، یک گام کوچک دگر به تبدیل جغرافیای اروپا به خاکستر هسته ای باقی مانده است. جنگ مدرن هیبریک را که امریکا برای شکست استراتیژیک روسیه در جغرافیای اوکراین تدارک دیده بود به شکست مواجه شده و در حال حاضر امریکا پای خود را عقب کشیده اما اروپا را در یک جنگ محدود هسته ای با روسیه تشویق و ترغیب میکند. دولت ها و سیاسیون اروپا باید بیدار شوند ورنه فردا دیر خواهد بود!