بهار!چرا می آیی ؟!

بهار

نمی دانم چرا بهار می آید ؟شکوفه با سبزه زارمی آید ..
هنوز زمستان تیره بختیها به انتها نرسیده است هنوز خورشید خوشبختی , پشت ابرها نهان گشته است .هنوز سایه اهریمن تاج سیاه را که زندگی ما را به تباهی کشانده است می بینم . چگونه می توان به استقبال بهار رفت و به عید خوش آمد گفت وقتی که خوشیها از این سرزمین رفته اند و ناخوشیها بردرخت عصیان شکوفه داده اند ؟!چگونه پرستوهای مهاجر به این سرزمین بازمی گردند وقتی که حتی خس و خاشاکی هم برای ساختن آشیانه نیست ؟..
بهارچرامی آیی ؟به دیاری که خدانور را خاموش می کنند تا دیگر نورخدا بر این سرزمین نتابد .
بهارچرامی آیی ؟چرامی آیی به دیاری که غنچه های نشکفته را دربهارزندگی پرپرمی کنند و به بادمی سپارند . چرامی آیی وقتی که اشکهای قلبهای شکسته سیلابها به راه انداخته نفسهای زندگی به شماره افتاده است .
بهارچرامی آیی و اندوه را تازه می گردانی ؟وقتی که کورخوانده ها , مهساها خاموش می کنند غافل ازآنند که مهرساها ساخته اند .. چرامی آیی وقتی که نمی توانیم روح پاک مهرساها را شاد گردانیم ..
بهار چرامی آیی وقتی که رنگین کمانی نباشد , وقتی که رنگین کمانی نباشد خداوند رنگین کمان برچه خدایی کند ؟
دلم گرفته بهار, نه به گرفتگی دل مادری که عزیزش را تقدیم خاک وطن و آزادی کرده است نه به گرفتگی دل پاکدلانی که می بینند انگلهای سیاهدل همه کاره مرزو بوم شده اند و هرچه می کوبند به دربسته می کوبند ..
بهارچرا می آیی وقتی که دلیران تنهایند و فریادشان دربرابر گلوله های ستم خاموش می شود .
بهارچرامی آیی ؟ وقتی برای پایکوبی نیست . چگونه می توانم به خوشیها سلام بگویم وقتی که وجود ندارد . چگونه سبزه ها سرازخاک برمی آورند وقتی که آزادگان راخاک می کنند ؟
بهارچرامی آیی وقتی که آزادگان را خاک می کنند و درخت آزادی را سر به فلک نمی کشانی ؟
چرامی آیی وقتی که زمستان زدگان وانمود می کنند که خوشحالند و اگر آمدن تو را به هم تبریک نگویند از قافله عقب مانده اند . چگونه می توانی این نمایش کلیشه ای را ببینی که جای تسلیت به هم تبریک می گویند ؟
نوروز و عید و بهار را دوست می دارم . رهنوردها هم نوروز را دوست می داشتند رفتند تا راهنمای ما باشند نیکا ها رفتند و نامی نیک از خود برجای نهادند زندگی ادامه دارد اما نوروز و بهار ما روزی خواهد بود که ریشه ستمگر اشغالگروطن را بخشکانیم .
عید ما روزی خواهد بود که باغبان طبیعت گلهایی را که به دست خود کاشته پرپرشده وبرباد رفته نبیند .
عیدما روزی خواهد بود که همه مهربانان روزی نو را احساس کنند و قلبشان ازشادی و به دیدن بهار بتپد .
عیدما و بهارما روزی خواهد بود که انسانها همه چون طبیعت, جامه نو برتن کنند و روانشان سبز سبز باشد .
بهارما روزی خواهد بود که همگان زیبایی طبیعت را ببینند و ازنقاشی نقاش روزگارلذت ببرند .
عید ما روزی خواهد بود که لبخندهاو شادیها , جای اشکهای غم را بگیرد و دلها همه برای سال نو و آغاز زندگی نو بتپد ..
عید ما , بهارما روزی خواهد بود که ضحاک زمانه را با مارهای بردوشش درزباله دانی تاریخ بسوزانیم و برمرگ ستمگر, آوازآزادی بخوانیم .
جهان بیدارشده است .پرستوها بیدارشده اند . خورشید بیدارشده است و حتی برفهای روی کوههای سخت می روند تا دیده روی خورشید بهاری بگشایند و به جویبارها سلام بگویند . نسیم بهاری از راه می رسد و با ترانه پرندگان عاشق, چمنزارها را می رقصاند . حیف است که ما خواب باشیم . خسته ایم اما این پایان راه نیست خسته ایم و خواب زده .اما ..اگربیدارنباشیم برای همیشه خواهیم خفت .اگربیدارنباشیم فرصت بیداری را از ما خواهندگرفت .
بهارچرامی آیی وقتی که بستری برای لذت بردن نیست , وقتی که صدایی برای خندیدن و سازی برای رقصیدن نیست .حیف ازاین همه زیبایی که خود را به خوابزدگان و قدرناشناسان سپرده است .اشک آسمان بربسترزمین می ریزد چمنها سرازخاک برمی آورند بازهم داستان زندگی ..داستانهایی نو ولی تکراری ..
دلم می گیرد ازاین همه آرزوهایی که دربهار شکوفه نمی دهند .
بیدارشوید ای خوابزدگان زمستانی !طبیعت برای شما نوشده است . دلها را از کینه ها بزدائید و برکینه توزان بشورید .
بهار! دلم می خواهد وقتی که می آیی دیگر پرنده ای ازگلوله ای نگریزد , دیگرمادری درجستجوی فرزندگمشده اش نباشد و پیرمردی درشب تاریک و سردرزباله دانی درجستجوی غذانباشد
دلم می خواهد وقتی که می آیی با خود , خورشید عشق و محبت را بیاوری و دریای مهربانی را ..و نشان دهی که زیباتراز مهرمهربانانان نیست
دلم می خواهد وقتی که می آیی راوی روزگار, دیگر قصه مرگ نخواند آخر بهار یعنی زندگی , یعنی عشق , یعنی بازهم بیدارشدن , بازهم زندگی کردن و بازهم زنده شدن ..
بهارچرامی آیی وقتی که با خود نمی آوری آن چه را که دیوان را با خود می برد . به ما بگو فریادهایمان برکدامین بام نشسته است که آسمانی ندارد ؟

بهار کوروش

بهار !به خدا که دوستت می دارم ..تو را و پرندگانت را . تو را و خورشید و سبزه زارها حتی کویرهایت را . تو را و خدایت را ولی چرامی آیی وقتی که خیلیها بهار زندگی خود را تقدیم خدای خود می سازند اما هنوز هم روزهای روشندلان چون شبهای بی ستاره , تیره و تاراست .
و بهار و بهاران و نوروزجمشیدی این عید باستانی و همیشه پرشور به جا مانده ازنیاکان , خجسته باد برآنانی که روح خود را بهاری ساخته اند تا از زمستان تیره بختیها رهایی یابند و رهایی بخشند . باید که چون آنان بهاری شد و راهشان را ادامه داد . فرارسیدن بهار مبارک باد بر انسانهایی که برای رسیدن به بهار آزادی ازنثارجان و مال خویش دریغ نمی ورزند , می خواهندهمیشه بهاری باشند و زیبائیها و خوشیها را برای همگان می خواهند , انسانهایی که خودخواه نیستند .
به امیدپایان تیرگیها و تابیدن خورشید آزادی و عدالت برمهد دلیران , سرزمین ایران , کنام شیران .. پایان

نویسنده : نادرایرانی

به مناسبت فرارسیدن بهارو نوروز2582 شاهنشاهی