#دهکوره_جهانی
#پارت_ششم

بعد که چشمانم را باز کردم دیدم چند سرباز دارند هیکلم را روی زمین میکشند. نمیفهمیدم کجا هستم.
به یک بازداشتگاه انفرادی بردنم. پیکر نیمه جانم را در کنج دیوار بازداشتگاه رها کردند و رفتند. میخواستم از جایم برخیزم ولی چنان درد و کوفتگی در عضلاتم حس کردم که دادم به هوا رفت. این جا بود که فهمیدم در هنگام بیهوشی چقدر مشت و لگد خورده ام.
همین طور دمر با چشمانی نیمه باز روی زمین خوابیده بودم. دو سرباز به اتاق بازداشت آمدند و مرا برای بازجویی مجدد، کشان کشان بردند. همان دوبازجوی قبلی در اتاق بودند. بازجوی عینکی پشت صندلی اماده سوال و جواب از من بود. بازجوی گولاخ روی یک تخت خوابیده بود و سرباز بدبختی ماساژش میداد. گویا کتک زدن به من اندام بازجوی گولاخ را خسته کرده بود!
بازجوی عینکی شروع کرد:
-عباس قاتل مستر آبراهامه. شواهد به ما نشون میده که عباس در این قتل همکارانی هم داشته.
-جناب بازجو اگر از کارگران کارخانه بپرسید به شما میگن که منو عباس مدتها بود که باهم رابطه خوبی نداشتیم.
-اما قبل از راهپیمایی امروز تو و عباس در سالن ناهارخوری باهم مکالمه داشتید. میدونی مستر آبراهام در کماست. اگر بمیره که دکترا میگن احتمال مردنش نود درصد به بالاست، جرم عباس قتل عمد حساب میشه و خدا میدونه چه مجازاتی در انتظار کساییه که عباسو درین قتل کمک کردند!
-آخه جناب بازجو پارسال همین عباس بخاطر یک پوستر کوروش زیرآب مرا زد و مرا در چنان مخمصه ای انداخت که مسلمان نشنود کافر نبیند” حالا چرا من باید با همچین ادمی طرح آدمکشی بچینم؟
-همین دیگه! ما پرونده ی تو را مطالعه کردیم. تو یک فاشیست نژادپرستی که هر جنایتی از تو برمیاد. کسی که پوستر کوروش رو حمل میکنه، از انسانیت بویی نبرده! ”
یک لحظه ازین منطق حیوانی بازجو عصبی شدم و صدایم را بلند کردم:
-کوروش چه ربطی به فاشیست دارد مرد مومن!!؟ بخاطر یک همجنس باز انچنان تظاهرات پرزرق و برقی راه انداختین و همه مان را علاف خودتان کردید حالا ما یک کلمه گفتیم کوروش بزرگ، همه تون واسه من شدید اخلاق مدار؟!”
دو بازجو، خونسردی خود را حفظ کردند، بازجوی گولاخ از روی تخت ماساژش به حالت نشسته درآمد و پنجه هایش را مانند بوکسورها آماده میکرد!!! من که چشمانم به این صحنه افتاد، با لبانی خشک شده آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-غلط کردم اقا غلط کردم. یکی نیست به این کوروش بگه آخه مرد حسابی بجای این که از حقوق همجنس گرایان دفاع کنی ورداشتی لوح حقوق بشر نوشتی و حرف از دستمزد عادلانه کارگران و زنان به میان آوردی ؟! مگه نمیدونسی که بزرگترین دغدغه بشر از بدو تاریخ، حقوق هجنسگرایان بوده؟!”
متاسفانه برای خوشامد بازجوها دو سه تا ناسزا هم به کوروش بزرگ گفتم که امیدوارم اهورامزدا مرا ببخشد.
گل از گل بازجوی عینکی شکفته بود. کاغذ و خودکاری جلویم قرار داد و گفت:
“حالا بنویس”
من هم با ولع تمام شروع کردم به نوشتن‌ گفتم ما یک گروه افراطی سفیدپوست نژادپرست مردسالار زن ستیز و… هستیم. خلاصه هر چه که به ذهنم رسید و میدانستم باب میل جماعت گلوبالیست است در کاغذ اعترافاتم سره هم کردم.
با حالتی نیمه منگ چند صفحه اعتراف نوشتم که وسط کار از شدت ضربات دیروز دوباره از حال رفتم.
بار دیگر که چشمانم باز شد خود را در همان بازداشتگاه انفرادی دیدم. عجیب بود که دیگر خستگی و کوفتگی قبل از بیهوشی را نداشتم. بلند شدم و دیدم خیلی خوب راه میروم.
ناگهان در بازداشتگاه باز شد، یک سرباز کادر با صدایی بسیار آرام ازم خواست تا بیرون بروم. در راهروی بیرونی به من گفت برای نجاتت ازین مهلکه تنها یک راه داری. سپس نامه ای از جیبش بیرون اورد و به دستم داد.‌…..