#دهکوره_جهانی
#پارت_هفتم:


سپس نامه ای از جیبش بیرون اورد و به دستم داد. آن سرباز کادر که از روی اتیکت پیراهنش فهمیدم نامش خسروی است از من خواست تا نامه را به اتاق صدوسیزده ببرم و بدون هیچ صحبتی به دست عباس بدهم و به بازداشتگاهم برگردم.
ابتدا ترسیدم با خود گفتم نکند پاپوشی در کار است ولی در چنان تنگنایی قرار گرفته بودم که هیچ راهی جز اعتماد به سرباز خسروی نداشتم!
سرباز خسروی چهره ای ارام و چشمان خندانی داشت. یک جوری به دلم نشست مدتها بود در چنان دنیای بردگی که گلوبالیستها برای امثال من ساخته بودند چنین احساسی نکرده بودم.
خودم را به همان شکل که خسروی گفته بود به اتاق صدوسیزده‌ که در طبقه پایین بود رساندم. پله های راهرو عاری از هر سروصدایی بود. حتا یک سرباز هم در مسیرم ندیدم.
عجیب آن که نامه مهروموم نشده بود و من که بسیار کنجکاو شده بودم به سرم زد که متن نامه را بخوانم. متن نامه فقط یک جمله بود:
“تاصبح چیزی نگو تا آزاد شوی”
درب اتاق صدوسیزده باز بود. به سرعت خودم را وارد اتاق کردم. عباس زیر یک پتو نشسته بود و با چشمانی از حدقه بیرون زده پنکنه سقفی را مینگریست. تا مرا دید چشمانش گردتر شد. سراسیمه روبم گفت:
“محسن! محسن! اینجا چه میکنی؟ آن بیرون چه خبر است؟ ”
من طبق دستور هیچ حرفی با عباس نزدم نامه را دستش دادم و در چشم برهم زدنی خودم را به بازداشتگاهم در طبقه بالا رساندم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که سرباز خسروی با یک لیوان آب وارد شد:
“کارت عالی بود. فردا با خیال راحت آزاد میشی. فقط شتر دیدی ندیدی”
سپس از جیبش یک قرص بیرون آورد:
“میدونم خوابت نمیبره بیا این مسکن رو بخور و تا صبح مثل یک خرس بخواب.”
گویا خسروی متوجه شده بود که از خوردن آن قرص واهمه دارم پس همان لبخند دلنشینش را تحویلم داد:
” نترس به من اعتماد کن. وقتی هم که بیهوش بودی دستور دادم یک آمپول تقویتیِ مشتی بهت تزریق کنن. و گرنه الان نمیتونسی راه بری”
باز هم به او اعتماد کردم و قرص مسکن را خوردم سپس همان طور که خسروی گفته بود مانند خرسی در کف بازداشتگاه به خوابی عمیق رفتم.
فردا صبح با صدای سربازی که اسمم را میخواند بیدار شدم. “محسن بیگدلی پاشو آزادی”
به یاد دوران مدرسه و زنگ پایانی افتادم. آن همه خوشحالی برای رهایی از دست معلمین بداخلاق! ولی دلیل ذوق زدگی الانم چه بود؟ مگر در بیرون قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ چه کسی منتظر من است؟ باز هم بردگی و سگ دو زدن برای مولتی میلیاردرها و کمپانی های چندملیتی شان!
غرق این افکار بودم که خود را بیرون از کلانتری دیدم. از آن طرف سرباز خسروی را دیدم که از ماشینش پیاده میشد. جوری با جذبه به سمتم قدم برمیداشت که دلم هورری پایین ریخت ……
#ادامه_دارد