#دهکوره_جهانی
#پارت_هشتم


جوری با جذبه به سمتم قدم برمیداشت که دلم هورری پایین ریخت. ولی دلشوره ام بی مورد بود، دستش را با مهربانی به پشتم زد و گفت:
” تموم شد و رفت. کاغذ اعترافات دیروزت هم سوزونده شد. دیروز و خاطرات بازداشتگاهو برای همیشه از مغزت دلیت کن. برو موفق باشی”
مدتها بود چنین محبتی از کسی ندیده بودم! افسوس که درجه های نظامی رو نمیدانستم برای همین بعنوان جناب خسروی باهاش خداحافظی کردم.
وقتی به خانه ام رسیدم ساعت حدود هشتونیم صبح بود. موبایلم را روشن کردم تا ببینم در آن یک روزی که در بازداشت به سر برده بودم چه اخباری در دنیا رخ داده. دیدم چند میسکال از علی-سرکارگرمان- دارم. فورا با او تماس گرفتم. علی پشت خط جواب داد:
“الو محسن. بازجویی تموم شد؟ ببین با کلی التماس تا ساعت ده برات از رییس فرصت گرفتم. اگه نیای حکم اخراجتو میده. همین الانشم هفت-هشت تا کارگر چینی و افریقایی توی دفترش نشستن. ساعت از ده بگذره اونا جات استخدام میشن”
با یک “باشه” ی سرد گوشی را قطع کردم.
اپلیکیشن “کارگرگرام” را باز کردم. ما کارگران مجبور بودیم این برنامه را نصب کنیم. یک برنامه بی کیفیت با سرعت پایین که مثلا قرار بود، عصای دست ما کارگران باشد ولی شده بود بلای جان ما!
پس از کلی انتظار برنامه کارگرگرام بالا آمد. ماشالله به جان سازنده اش دیدم آخرین مطلب آن برای شش ماه پیش و تبریک روز جهانی کارگر است!!
صدای باران می آمد. سرم را به سقف خانه ام دوختم. سقف چکه چکه میکرد ولی من نمیتوانستم تعمیرش کنم چون اصلا خانه متعلق به من نبود. به ما میگفتند این خانه متعلق به اوقافه که توسط تعاونی کارگران وقف عام شده و به اجاره اشتراکی در آمده! هیچ وقتم سر در نیاوردم صاحب نهایی این خانه چه کسیست! فقط میدانستم این بیغوله از بی خانمانی برایم بهتر است.
نگاهم همچنان به سقف نمور بود، باید تعمیرش میکردم. برای هرگونه مرمت خانه ام میبایست پول سنگینی بدهم تا اوقاف پروانه مرمت صادر کند. اگر تا ساعت ده به سرکارم نروم، مساوی میشود با اخراج، بی پولی، و ویرانی این بیغوله!
اصلا نفهمیدم چگونه پلکهایم سنگین شد و به آن خواب عمیق فرو رفتم ولی با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم دیدم زمان از غروب گذشته!
این یعنی حکم اخراجم از کارخانه!
اما دیگر خسته بودم تا آن حد خسته که نمیتوانستم حتا حسرت شغل از دست رفته ام را بخورم.
دل ضعفه عجیبی داشتم در حالی که به اخبار تلویزیون گوش میدادم کمی سیب زمینی بار گذاشتم.
در اخبار دیروز، مردن مستر آبراهام چندین بار تایید و تکذیب شده بود ولی گویا بر خلاف تصورات، علائم حیاتی مستر آبراهام قویتر شده و احتمالا زنده میماند.
ناگهان تلویزیون خبر شوکه کننده ای اعلام کرد:
عباس در زندان خودکشی کرده بود!!!!!
در میان صدای غرش صاعقه ها، بی اختیار به دیوار تکیه کردم دقیقا مثل یک مرده.
این شوک برای هفت پشتم بس بود که با صدای زنگ در، از جا پریدم. در مرز سکته بودم. در را باز کردم، دیدم زیر آن باران سیل آسا مردی ناشناس صورتش را با شال پوشانده و کلاه و پالتویی قهوه ای به تن دارد. شال را از صورت خود کنار زد، او همان سرباز خسروی بود…..
#ادامه_دارد