#دهکوره_جهانی
#پارت_نهم:


شال را از صورت خود کنار زد، او همان سرباز خسروی بود. یک لحظه از دیدنش درین زمان و مکان شگفت زده شدم رفتم باهاش چاق سلامتی کنم و دعوتش کنم منزل.
ولی سرباز خسروی مجال نداد و با عجله گفت:
” چند ساعت پیش به مستر آبراهام در بیمارستان سوقصد نافرجامی انجام گرفته. ضارب دستگیر شده و اگر لب از لب وا کنه حساب هممون با کرام الکاتبینه. همین حالا جونت رو وردار و فرار کن”
من که دیگر از بز اخوش بودن خسته شده بودم با جدیت جوابش را دادم:
“نه عزیز من! دیگه تا ندونم جریان چیه به حرف هیچ کس گوش نمیکنم. من آدمم نه عروسک خیمه شب بازی شماها! الانم از خونه م جنب نمیخورم”
سرباز خسروی با عصبانیت یقه ام را گرفت و به دیوارم چسباند:
“گوش کن آدم نفهم! عباس توی زندان خودکشی نکرد! من بهش قرص سیانور دادم! عباس به دستور ساشا صابونی به مستر آبراهام‌ چاقو زد! بعد هم خود عباس رو بدست من راحت کرد تا هیچ ردی ازش باقی نمونه. همه چیز داشت طبق نقشه ساشا پیش میرفت که خبر بهبودی آبراهام به همه چیز گند زد. ساشا یکی از آدماشو فرستاد تا توی بیمارستان دخل آبراهامو بیاره ولی اون ادم دستگیر شد. مستر آبراهام به هوش اومده و تا ته و توی ماجرا رو درنیاره ول کن نیست. توم اگه خیلی دلت میخواد سروکارت بیفته به بازجو و زندان و شکنجه همین جا بمون!”
سرباز خسروی اینها را گفت و یقه ام را رها کرد. نگاهی پرمعنی توام با ناراحتی به من انداخت و رفت. چند قدم که برداشت صدایش زدم:
“آقای خسروی صبر کن صبر کن”
خسروی رویش را به سمتم چرخاند. گفتم: ” تو چرا این راز رو به من گفتی؟”
سرباز خسروی نگاهی عمیق به من انداخت گویی دارد خودش را در آینه سرزنش میکند. لبانش را روی هم میفشرد و بدون هیچ حرفی در آن تاریکی محو شد.
میخواستم باز هم در افکارم فرو بروم. سه شوک بزرگ در کمتر از یک ساعت به من وارد شده بود. ولی نه! دیگر مجال نوشخوارهای فکری نیست. سراسیمه وارد خانه ام شدم تا وسایل مورد نیازم را جمع کنم. میدانستم سفری طولانی در پیش خواهم داشت. سفر یا فرار؟ چه فرقی میکند حتا مرگ هم به این زندگی نکبت بار شرف دارد.
به این می اندیشیدم که مخارج سفرم را چگونه تامین کنم! ناگهان فکر بکری به ذهنم خطور کرد ……
#ادامه_دارد