#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_یکم


به این می اندیشیدم که مخارج سفرم را چگونه تامین کنم! ناگهان فکر بکری به ذهنم خطور کرد. چکمه های نادری! همان که نسل در نسل گشته و از پدرم به من ارث رسیده بود.
نیای بزرگ من “میرزا یوسف خان بیگدلی” یکی از سربازان نادرشاه افشار بود. میرزا یوسف کسی که در نبردهای بزرگ نادری، دلاوری های بی نظیری از خود بروز میداد‌. و به پاس همین دلیرمردیها بود که نادرشاه شخصا یک بازوبند پهلوانی و یک جفت چکمه موسوم به چکمه نادری به او اهدا کرد.
ژیلا همسر عزیزم ازین که راز این چکمه ها را هیچ گاه به تو نگفته بودم دلگیر مباش. خود من هم تا آخرین روزهای حیات پدرم از وجود چنین سرمایه ای بی خبر بودم.
سراسیمه چکمه های نادری، برگه های یادداشت مخصوص نامه نویسی به تو و سایر وسایل ضروری ام، مثل مدارک شناسایی و مقداری پول دستی را داخل چمدان گذاشتم. هرچقدر اندیشیدم دیگر چیز ارزشمندی برای سفر به ذهنم نرسید.
اصلا درین بیغوله مگر چیز ارزشمندی هم وجود داشت؟!
فقط همسایگانم خوش شانس بودند که در واپسین لحظات به یاد اوردم که زیر شعله سیب زمینی را خاموش کنم!
در کوچه ها پرنده پر نمیزد. زیر آن رگبار باران و رعد و برق و آن خاموشی مطلق گویی دنیا به آخر رسیده بود! حس میکردم دیو سیاه قصه های مادربزرگ، قلبم را با بی رحمی فشار میدهد. عجب شبی! سکوتش کر کننده بود و تاریکی اش کور کننده.
من برای رسیدن به مقصدی که در نظر داشتم، با سرعت کوچه و خیابان را میپیمودم، یکبار ماشین گشت زنی پلیس از روبرویم می آمد که با چابکی خودم را پشت دیوار خانه ای پنهان کردم، با خودم گفتم این وقت شب با چنین چهره شتاب زده ای و چمدانی در دست، شک هر تتابنده ای را به خودم جلب میکنم
پس بهترین کار کرایه ی یک ماشین دربست بود. سر خیابان چشم براه ایستادم، استرس داشتم که نکند پیش از یافتن دربستی گیر پلیس بیفتم! اما انتظار توام با استرس من زیاد طول نکشید و یک پراید “درب و داغون” پیش پایم ترمز کرد…

#ادامه_دارد