#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_چهارم

جورج یازده ساله یک یونیفورم نظامی نقره ای رنگ با کلاهی سرخ بر تن داشت. روی قلبش یک لوگوی ستاره سنجاق شده بود. با اشاره مادرش به من سلام نظامی داد. سپس دستانش را به حالت مشت رو به آسمان برد و فریاد کشید:
“زنده باد کاملا هریس!”
آستینش را بالا زد و تصویر خالکوبی شده کاملا هریس بر روی بازویش را بوسید!
نمیدانم چرا با این که این پسر از گوشت و خون خودم بود اما اصلا نمیتوانستم دوستش داشتته باشم! او کجا و دخترمان کجا!
ناتاشا قهقهه ای سر داد: “چقدر بی احساسی تو محسن! پاشو پسرتو بغل کن لااقل”
جورج بی اعتنا به گفت و گوی ما؛ خبردار به پنجره قطار نگاه میکرد.
ناتاشا ادامه داد: “فردای شبی که جورج رو ازت حامله شدم، فورا رفتم پیش کارفرمام و ازش پاداش گرفتم. با پول پاداش برای سیزده تا بچه م بستنی شکلاتی خریدم! بعدشم با پول شیرانه چندبار رفتم آرایشگاه و موهامو مدل هیلاری رنگ کردم”
من که میخواستم به حال و روز خودم و این دنیای پوچ هار هار گریه کنم، مثل آدم بریده از همه جا پرسیدم: (( شیرانه دیگه چه کوفیته؟))
-“شیرانه همون حق شیر دادنه. چون شیر من زیاد بود به دو تا نوزاد دیگه که مادراشون به خاطر واکسن پس از زایمان مرده بودن شیر میدادم و دستمزد میگرفتم”
ناتاشا اشاره ای به جورج کرد: “این خوشتیپ تنها فرزند دورگه منه. میبینی چقدر شبیه خودته! از شش سالگی فرستادمش دانشسرای نظامی گلوبالیزم. دانش آموز ممتاز اونجاست. سربازی کاملا وفادار به آرمان های گلوبالیزم‌. فدایی پیشوای بزرگ کاملا هریس!”
بعد از کمی سکوت ناتاشا ادامه داد: ” تو چی کار کردی محسن؟ کارفرمات اون وامی رو که وعده داده بود بعد از حامله کردنِ من بهت داد؟”
-“نه بابا کارفرمای نامرد بهم نارو زد. ک…ون لقش!”
هنوز این حرفم تمام نشده بود که جورج مثل یک سگ هار روی سرم پرید و در حالی که به صورتم چنگ می انداخت از اعماق جان فریاد میکشید :
“این دگر جنس گرای فاشیست رو بگیرید! این عنصر ضدانسانی رو اعدام کنید! “

#ادامه_دارد