#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_سوم

افسر یک نگاه به من می انداخت یک نگاه به عکس! پس از چندین بار تکرار اجازه عبور داد.
قطار به سرعت داشت پر میشد با عجله خودم را به بلیط فروشی رساندم. یک کوپه ویژه کرایه کردم. میخواستم تا شهر “جوزف پاک” در کمال آرامش فقط بخوابم. کودکان خردسال مثل ملخ های در گندم زار به سقف و دیواره قطار چسبیده بودند! شاید جماعتی که در راه آهن بودند گذشته را کاملا فراموش کرده باشند ولی من خوب به یاد دارم سالها پیش وقتی در تلویزیون چنین صحنه هایی را در بنگلادش وهند میدیدیم، به حال و روزشان میخندیدیم! آن روزها هرگز گمان نمیبردیم که کشور خودمان ایران هم به چنین مصیبتی گرفتار شود!
در راهروی قطار بچه ها در حال بازی بودند. اینان از هم سن و سالان خود خوشبخت تر بودند که میتوانستند به لطف ننه-بابای پولدارشان وارد قطار شوند.
وارد کوپه ام که شدم فورا خودم را روی صندلی ولو کردم. هم کوپه ای ام که قرار بود در مسیر هم سفرم باشد هنوز نیامده بود. به پهلو رو به پنجره شدم و پاهایم را دراز کردم در حالی که قطار آماده حرکت بود در کوپه باز شد. از صدای گفت و گویش متوجه شدم که زنی میانسال است. من که اصلا حوصله نداشتم حتی برنگشتم تا چهره هم کوپه ای ام را ببینم.
قطار که راه افتاد به رغم سروصدای کودکان پلکهای سنگینم روی هم رفت. نمیدانم چه میزان خوابیده بودم که متوجه شدم دستی در حال نوازش ریش هایم است. با بهت فراوان چشم باز کردم دیدم زنی سیاهپوست و چاق جلویم است!! به من لبخند میزند:
“چطوری محسن؟ کجایی بی معرفت؟ دلم واست تنگ شده بود!”
من که همچنان در بهت فرو رفته بودم نتوانستم این چهره آشنا را به یاد بیاورم!
بلند خندید:
” بابا منم دیگه خره! ناتاشا بِلَک”
سرم را بلند کردم بعد به آرامی به صندلی کوبیدم، چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم
یازده سال پیش بود که در “کاباره ساشا” یا همان “صیغه خانه میدان آب مشهد” قدیم با ناتاشا که به دلیل رنگ پوستش به “ناتاشا بلک” معروف بود آشنا شدم.
صاحب کارم اصرار داشت که با او باشم و به من وعده داد اگر توانستم آن زن پنجاه ساله را باردار کنم از وام تعمیرات خانه بهره مند میشوم. مدت یک هفته هر شب با او بودم و بابتش از صاحب کارم تسهیلات دریافت میکردم اما دست آخر رکب خوردم چون پس از یک هفته ناتاشا کاملا غیب شده بود! در نتیجه نه از نتیجه بارداری اش خبری بود نه از وام تعمیرات خانه برای من! در طول آن یک هفته یک شب که کله ناتاشا حسابی داغ شده بود برایم تعریف کرد که سیزده بچه از سیزده پدر مختلف در سرتاسر دنیا دارد. اکثر فرزندانش یا عضو آنتی فاشیست بودند یا سیاهی لشگر فیلمهای پورن! شب آخر به من گفت اگر بتوانم پیش از یائسگی اش چهاردهمین فرزند را تقدیمش کنم تا ابد مدیونم خواهد بود!
اکنون یازده سال از آن شب میگذرد و دست سرنوشت ما را در کوپه قطار به هم رسانده!
چشمانم را باز کردم. ناتاشا همچنان میخندید. رفتم چیزی بگویم ولی ناتاشا انگشتش را روی لبم گذاشت:
“هیس! اول بذار پسر کاکل زری تو بهت معرفی کنم! جورج! جورج! بازی بسه بیا توی کوپه!”
ناگهان دیدم پسری نوجوان جلوی در ظاهر گردید!! این پسر دورگه ی سفید-سیاه شباهت زیادی به من داشت! نیاز به اثبات نداشت همه چیز واضح بود! خدای من! یعنی این فرزند من است!! 😰

#ادامه_دارد