#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_هفتم

دهکوره جهانی

سینه خیز وار وارد صحن مقدس ضریح جیمی کارتر شدم. دیگر عنان از کف دادم و پوووممم!!!!!!
عجب احساس آرامشی! مثل انسانی که از حادثه ای دلخراش جان سالم به در برده! اما.. اما این پایان کار نبود و آنقدر مزاجم به هم ریخته بود که دو بار دیگر عملیات تخلیه را انجام دادم.
چشمانم کم کم باز شد و حواس پنج گانه ام بهتر کار میکرد. اطرافم را بهتر میدیدم. روی کاغذی به خط درشت نوشته شده بود:
“زائرین محترم ایرانی! لطفا از قضای حاجت در این مکان اکیدا خودداری فرمایید. این مکان به دوربین مداربسته مجهز میباشد”
اما در زیر آن یک نفر با زغال نوشته بود:
“گور بابای خودت و دوربین مداربستت”
چشمم را که به اطراف انداختم دیدم به به! از سر تا پای ضریح کارتر، کثافت بالا میرود!
انگار دیگر چیزی در معده ام نبود اما هم چنان دل پیچه آزارم میداد ناگهان به یادم آمد که چمدانم را بیرون از درب ضریح جا گذاشتم! سراسیمه به سویش دویدم. شکر خدا که چمدان و چکمه های نادری که حالا دیگر تنها سرمایه زندگی ام بود و سرمایه کمی هم نبود سرجایشان بودند. پس از طهارت با پوستر بایدن، چمدانم را برداشتم تا از مرقد بیرون بروم اما ناگهان کسی صدایم زد:
“کجا؟ دوای دردت پیش منه”
سری چرخاندم و دیدم از طرف اتاق نگهبانی پیرمردی وارسته با موها و ریشی بلند هم چون دراویش صدایم کرده! پیرمرد یک فنجان چای در دست داشت و با قاشقی زیبا همش میزد. آن سماور زغالی پشتش و آن صدای زیبای اصابت قاشق به فنجان دل آدمی را با خود میبرد! پیرمرد فنجان را به من داد:
“بگیرش! این چای نباتو که بخوری دل دردت فی الفور خوب میشه”
انگار پیرمرد از نگاه متعجب من فکرم را میخواند پس بدون این که چیزی بگویم، تلویزیون کوچکش را نشان داد و گفت:
” اون دوربین مداربسته که دیدی به همین جا وصله. ولی اصلا نگران نباش روزی هزار تا مثل تو میاد اینجا و قبر کارترو قهوه ای میکنه و میره. حالا چرا واستادی بشین یه نفسی چاق کن”
من ناخوداگاه زدم زیرخنده. ناگهان صدای چندتا ماشین آمد که کمی مرا ترساند ولی پیرمرد با خونسردی گفت: “چیزی نیست دستگاه کودروبیه! تا تو چای نباتتو بخوری منم برمیگردم پیشت”
پیرمرد نگهبان رفت و پس از چند دقیقه در حالی که یک دسته پر از پول را میشمرد و در جیبش میگذاشت، بازگشت. برایم ماجرا را بازگو کرد:
” اوایل گلوبالیستها سخت میگرفتن اما وقتی دیدن حریف نمیشن شل کردن. ایرانیا ول کن نیستن. دست کم روزی هزار تاشون میان سرِ قبر کاتر و خرابکاری میکنن! منم کود انباشت شده رو میفروشم. و الکی به متولیان مرقد میگم خودم اینجا رو نظافت میکنم! یک پول کمی هم کف دستشون میذارم تا بهم گیر ندن. نمیدونم جنازه کارتر برکت داره یا گوه مردم ایران که اینقدر کود اینجا مرغوبه! الان کود ایرانی شهرت جهانی پیدا کرده! خدا خیرش بده کارترو! زندش که به دردمون نخورد ولی لاشه ش خیلی برای من یکی نون داشت”
پیرمرد نگاهی به فنجان خالی شده چایم انداخت سپس از یخچال دو جام شراب سرخ لاله گون بیرون آورد و یکی اش را به من تعارف کرد. من برایش توضیح دادم که با این وضع مزاجی ام شراب حالم را بدتر میکند ولی پیرمرد پوزخندی زد: “این شراب اصل شیرازه. واسه هر دردی حکم نوشدارو رو داره”
پیرمرد درست میگفت آن شراب آن چنان چسبید که اصلا نفهمیدم چندین ساعت را در کنار هم چگونه گذارندیم. دور هم تخته بازی کردیم انار خوردیم فال حافظ گرفتیم گفتیم و خندیدیم. آواز خواندیم آش رشته خوردیم. یک سبک زندگی ایران باستانی کامل.
از پیرمرد بابت این همه هزینه و مهمان نوازی اش سپاسگزاری کردم. پیرمرد که او هم مانند من گونه اش از گوارایی شراب شیراز گل انداخته بود با خنده جواب داد: ” اختیار داری پسرم تو امروز سه بار به قبر کارتر ریدی! من حالا حالاها بهت مدیونم”
و بعد هر دویمان زدیم زیر خنده. من ادامه دادم: “بیچاره بایدن که اونم به خاطر همسایگی با کارتر باید قبرش به کثافت کشیده بشه! میگم بایدن چجوری نفله شد؟ راسته که میگن کاملا هریس….” ناگهان پیرمرد حرفم را قطع کرد: ” هیس! مستی مان را بهم نزن. به قول شیخ اجل چو دانی و پرسی و سوالت خطاست”
با هم نیت کردیم و به حافظ تفعلی زدیم:

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

پیرمرد این بیت را سه بار تکرار کرد که مرا در فکر فرو برد:
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار

من برای هواخوری به حیاط مرقد رفتم هوا تاریک شده بود در آن مرقد با آن همه زرق و برق مثل مرقد خمینی پرنده پر نمیزد! پس از کمی قدم زنی نزد پیرمرد بازگشتم از او تشکر کردم و بدرود گفتم اما پیرمرد مانع تنها رفتنم شد

#ادامه_دارد.