#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_هشتم

دهکوره جهانی

پیرمرد سپس برایم توضیح داد: ” این شهر خراب شده پایگاه گلوبالیستهاست. نه صاحابی داره نه امنیتی داره و نه قانون درست حسابی. یهو میبینی مثل آب خوردن یه سیاهپوست میاد چمدونتو میزنه! بعدشم دستت به هیچ جا بند نیست! خودم الان واست یه آژانس میگیرم هرجا خواستی باهاش برو”
هنگامی که آژانس رسید، پیرمرد همان دیوان نفیس حافظ را بهم داد: ” این یادگاری رو از ما داشته باش. هر وقت دلت گرفت یه تفعلی بهش بزن”
من بدون اختیار، پیرمرد را در آغوش گرفتم و صورتش را بودسیدم و یکدگیر را به خدا سپردیم.
به راننده آژانس گفتم مقصدم بازارچه کفاشهاست. دیدن نمای داخلی شهر “جوزف پاک” برایم تکان دهنده بود. این شهر که در رسانه ها از آن به عنوان مدینه فاضله گلوبالیستها نام برده میشد، در پیش شهر خودمان حکم جهنم اسفل السافلین را داشت! جوزف پاک! شهر آرزوها! خیابان هایش پر بود از ولگرد و بزهکار! کودکان خردسال پابرهنه که نمیدانم چه کسی پسشان انداخته بود! معتادین! و تا چشم کار میکرد پرچمهای ال جی بی تی! روی مغازه ها ادارات رستوران ها یونیفرمهای پلیس! حتی روی داشپورت اوتومبیلی که مسافرش هم بودم لوگوی منحوس رنگین کمانی نقش بسته بود!
اگر کمی دیرتر به مقصد میرسیدیم بدون شک اوغم میگرفت! به هر روی در بازارچه کفاشان پیاده شدم. سراغ مغازه استاد برزو دوست قدیمی پدرم را گرفتم تا با با فروش چکمه های نادری به او هزینه سفر نامعلومم را به دست آورم
اما وقتی به دکان استاد برزو رسیدم تعجب کردم چون بجای یک مرد سالخورده، یک جوان چالاک را دیدم!

#ادامه_دارد