#دهکوره_جهانی
#فصل_سوم
#بنیاد_مستر_آبراهام
#پارت_یکم

دهکوره جهانی
با خودم میگفتم ای دل غافل! این مدت خیال میکردم در حال فرار هستم! اما اخر چگونه ردیابی شده بودم؟ من که وقتی پایم را از خانه ام بیرون گذاشتم سیم کارتم را زیر پا له کرده بودم!
یک لحظه از ذهنم گذشت که از این شهر هم فرار کنم! ولی به کجا؟ آنها که مرا مثل عقاب زیر نظر داشتند و کله پا کردن من برایشان مانند آب خوردن بود. حالا جان خودم به درک! جان دخترکم در خطر بود! دختری که چندین سالی میشد ندیده بودمش و هیچ خبری از او نداشتم ولی مطمئن بودم که گلوبالیستها از مکان دخترم آگاهی کامل دارند.
در میان طوفان آن همه افکار مشوش نمیتوانستم ذهنم را متمرکز کنم! تصمیم گرفتم دلم را به دل حافظ پیوند بزنم. دیوان حافظ را گشودم
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
دلم کمی قرص شد. یا مثل یک انسان باشرف توسط گلوبالیستها نابود میشدم یا میتوانستم ضربه هرچند کوچک به این حرامیان وارد کنم. در هر صورت باید این بار روی ترسم پا میگذاشتم و به سر قرار میرفتم. بخاطر خودم. بخاطر دخترم، بخاطر انسانیت. بخاطر این جهان به گند کشیده شده.
استاد برزو از خواب بیدار شده بود. ماجرا را برایش گفتم. استاد به من قوت قلب داد. یک فنجان از شراب اصلش را نوشیدم که الحق دلیری ام را مضاعف کرد. سپس مقداری پول دستی جهت احتیاط در جیبم گذاشت. بعلاوه یک انگشتر با نشان سواستیکای مدور به من داد و گفت: ” شاید این انگشتر در آینده به دردت بخوره. با این نشانه میتونی دوست رو از دشمن تشخیص بدی”
همدیگرا را در آغوش گرفتیم و من راهی کافه نامجو شدم
چرا نام آن کافه، نامجو بود؟ وقتی واردش شدم فهمیدم. دورتادور دیوارهای کافه از پوسترهای محسن نامجو خواننده فراموش شده پر بود. گه گاهی هم لوگوی داس و چکش و عکس چگوارا با سیگار برگش به چشم میخورد!
صدای عنکرالاصوات محسن نامجو با ویس بالا پخش میشد. صدای کلاغ، صدای سگ، صدای الاغ.
خودم بابت ملاقات با فردی که هرگز نمیشناختمش کم اضطراب داشتم؟ حالا عرعر کردن های نامجو هم شده بود مزید بر اضطراب. هر ثانیه با خود میگفتم حالاست که گلوبالیست ها سر برسند و در گونی ام کنند!
گارسن را صدا زدم. آمد‌‌. در حالی که عضلات صورتم متقبض شده بود گفتم: “لطفا یک آهنگ درست از نامجو بذارید که دو تا شعر مولانایی حافظی چیزی توش باشه”
گارسن با بی حوصلگی پاسخ داد: ” آقای محترم این نوار نیست. اگر یک نگاه به پشت سرت بندازی، نامجو رو در حال اجرای زنده میبینی!”
صورتم را چرخاندم و در کمال شگفتی دیدم محسن نامجو مثل مرده ی از گور درآمده با صورتی هم چون گچ سپید که گویا خون در آن جریان ندارد به روی یک ویلچر نشسته و بی وقفه اجرای هنرمندانه ی خود را بیرون میریزد!!
گارسن سپس ادامه داد: “ایشون مدتی پس از این که پاهاشون از کار افتاد، تکلم شون رو هم از دست داد و الان فقط میتونه صدای حیوون درخواستی دربیاره!”
من که جا خورده بودم سریعا خود را جمع و جور کرده و مقداری پول به گارسن دادم: ” لطفا به استاد محسن نامجو بگید صدای گربه ملوس خونگی دربیاره”
دستورم فورا اجرا شد و نامجو. شروع کرد به “میو میو” کردن. نگاهی به ساعتم انداختم. میترسیدم اثر مشروب استاد برزو برود و ترس بر من غلبه کند.
درست راس ساعت ده، زنی مشکی پوش و خوش قیافه با یک توری روی صورتش وارد کافه شد و بدون نگاه کردن به اطراف مستقیما روبروی من نشست!
“کار خوبی کردی که به من اعتماد کردی آقای بیگدلی”
زن این را گفت و توری را از صورتش کنار زد. او “هلن” بود همسر مستر آبراهام…….

#ادامه_دارد