#دهکوره_جهانی
#فصل_دوم
#فرار_از_مهلکه
#پارت_دهم

دهکوره جهانی

من در همان حالت آویزان با تقلای بسیار گفتم: “ولی جناب من اصلا این جا چیزی نخوردم. فقط قیمت ها را خواندم”
-“بهرحال پول ورودی رو باید پرداخت کنی”
+”ای به چشم! منتها پول ندارم ولی حاضرم در ازاش ظرف های رستوران رو بشورم”
مرد سیاهپوست رهایم کرد. ” خوبه! برو تو زیر زمین. هر کاری بهت گفتن انجام میدی. تا فردا همین جایی تا حسابت پاک بشه”
یک لحظه از کوره در رفتم و با صدای بلند فریاد زدم :” چی! تا فردا؟ مگه این جا سر گردنه است؟ بابت یک حق ورودی میخواید از من بیگاری بکشید”
به محض فریاد کشیدن من، دور و برم پر شد از اشرار و اراذل و اوباش! نفهمیدم این گله انسانی یک باره از کجا ظاهر شد! از روی آرم لباسهایشان متوجه شدم که اکثرشان آنتی فا هستند!
ناگهان سیل تخم مرغ بطری نوشابه و جعبه پیتزا به سمتم روانه شد! جمعیت با شعار و فحاشی لحظه به لحظه حلقه محاصره را تنگ تر میکردند! به صراحت میگویم در کل عمرم این چنین وحشت نکرده بودم!
از شدت ترس، به صورت غیر ارادی ناله زدم : ” هر کاری شما بفرمایید میکنم” و از انتی فاها تقضای بخشش نمودم!
به قول شاعر: مه و ستارگان سوختند ز ناله های من” این عجز و التماس ها در میان آنتی فا ها موثر واقع شد. به طوری که آن مرد سیاهپوست جمعیت را متفرق کرد و مرا به آشپزخانه رستوران انداخت.
آشپزخانه در زیرزمین رستوران قرار داشت. دقیقا مثل بازار شام. یک گوشه گوشت های فاسد تلنبار شده بود. کشتارگاه درون خود آشپزخانه قرار داشت! کنار کشتارگاه عده ای سرنگ به دست بودند که به گوسفندان زنده هورمون چاقی میزدند!
بوی گند سیراب شیردون آن همه حیوان زبان بسته حالم را بهم میزد‌! مرا به قسمت قصابی بردند زیر نظر یک مرد سفیدپوست با سبیل های زرد و کلفت. به من زیرچشمی نگاه کرد:” چرا واستادی مثل بز نگاه میکنی؟ تا شب باید صدتا گوسفند رو سر ببریم”
جلوی پاهاش زانو زدم:” اقا خواهش میکنم یک کار دیگه به من بگید من جرئت کشتن یک سوسکم ندارم.”
مرد سبیلو چند ثانیه به صورتم زل زد:” خیله خب! پاشو آشغال کله ها رو جمع کن. دلم میخواد کل اینجا رو برق بندازی”
من که از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم مثل یک برده حرف گوش کن با عشق فراوان مشغول پاک کردن کف آشپزخانه از آشغال گوسفندان شدم‌. آن گنداب میتوانست هر کسی را از پای دربیاورد اما هر چه که بود برای من از کشتن جانداران زنده آسان تر بود.
پس از مدتی مرد سبیلو سر صحبت را باز کرد و داستان زندگی اش را برایم شرح داد. او در همین شهر یک مغازه مکانیکی بزرگ داشته با درآمد بالا. یکبار در مغازه اش با یک سیاهپوستی که حاضر به پرداخت پولش نبوده دعوا میکند، و سیاهپوست را هل میدهد. سر سیاهپوست به یک سیلندر برخورد میکند و تمام! مرد سبیلو قاتل شناخته شده و مغازه اش توسط دولت فدرال مصادره میشود. حکم دادگاه سی سال حبس با اعمال شاقه برای او بوده‌‌ و اکنون داشت دوران حبسش را میگذراند. او میگفت بیشتر افرادی که اینجا دیده میشوند روزگاری مانند خودش صاحب مشاغل آبرومندی بوده اند اما دولت فدرال با پرونده سازی و مالیات سنگین آن ها را راهی این زیرزمین کثیف کرده است
از او درباره سرنوشت مکانیکی اش پرسیدم
” دولت فدارال مغازم رو به انجمن اسلامی مستضعفان شرق افریقا واگذار کرد. یک فرد سودانی تبار سرپرستی مکانیکی رو به عهده گرفت اما چون در تمام عمرش یک ثانیه هم کار نکرده بود خیلی زود خسته شد و همه دستگاه های مغازمو که من با خون دل تهیه کرده بودم فروخت و پولشو گذاشت توی جیبش! ساختمون مغازم هم به مرور زمان فرسوده شد.
کارفرمای همین رستوران هم یک سومالیاییه که پدرش بعد از چندین حمله تروریستی به پایگاه امریکایی ها کشته شد.”
مرد سبیلو یک نفس عمیق با تاسف کشید و ادامه داد:
“پدر و پدربزرگ من کهنه سرباز امریکایی بودند و برای اعتلای امریکا سالها دلاوری به خرج دادند. اکثر کارکنان اینجا که میبینی نوادگان کهنه سربازان امریکایی هستند‌ اما از بد روزگار فرزندان سربازان امریکایی امروز شده اند نوکران حلقه به گوش فرزندان قاتلین آمریکایی ها!”
گرم صحبت با مرد سبیلو و همزمان پاک کردن آشغال کله ها بودم که دست مهربانی را روی شانه ام احساس کردم. برگشتم و چهره آشنایی را دیدم. پس از چند لحظه صاحب چهره را به یاد آوردم. او استاد برزو بود

#ادامه_دارد