#دهکوره_جهانی
#فصل_سوم
#بنیاد_مستر_آبراهام
#پارت_ششم

دهکوره جهانی

مورد اول روزی بود که باید قرص افزایش سایز آلت را درب خانه یکی از مشتریان میبردم. آن خانه ساختمانی بس حقیر داشت. زنگ خانه را که زدم. مشتری دم درب خانه آمد. با کمال تعجب دیدم او درسخوان ترین هم کلاسم در دوران مدرسه است. نامش “مجید” بود.
یک لحظه غفلت کردم و چیزی نمانده بود که به مجید آشناییت بدهم. آخر دیدن مجید در آن حالت بسیار شگفت آور بود. ولی به سرعت به یاد آوردم که در چه مخمصه ای هستم و حق ندارم هویتم را بر کسی آشکار سازم.
نخستین بار با مجید هم کلاس بودم سپس سالها ازش خبری نداشتم تا این که باز در دبیرستان هم کلاس شدیم. همیشه شاگرد اول بود. تست فیزیک را زیر یک دقیقه پاسخ میداد. از همان دبستان عینکی بود. همه نوع تفریح را بر خودش حرام کرده بود تا بتواند در کنکور کولاک کند! معلمان و دبیران روی آینده اش قسم میخوردند. مجید مانند پتکی بود که دبیران مان بر سر دیگر دانش آموزان میکوبیدند. سال پیش دانشگاهی مجید مدرسه اش را تغییر داد. دیگر از او خبری نداشتم فقط شنیده بودم که پیش بینی ها درست از آب درآمده و مجید در یک دانشگاه درجه یک تهران -شاید صنعتی شریف- و در رشته ای تاپ قبول شده!
امروز اما حال و روز مجید دقیقا نقطه وارون همه تصوراتی بود که در دوران مدرسه برایش ترسیم کرده بودند. خانه ای محقر. چهره ای تکیده و افسرده. پیرتر از چیزی که باید میبود. مجید بدون حرفی اضافه مرسوله اش را گرفت و درب را پشت سرش بست. آدرس و دیگر مشخصات مجید در سیستم ما ثبت شده بود. مشخص بود که مشتری ثابت محصولات ما -“شرکت سکس افسانه ای”- میباشد!
دیدار اتفاقی من با مجید چنان حس کنجکاوی ام را برانگیخته بود که چندین بار خواستم دل به دریا بزنم و پیشش بروم تا همه چیز را برایش تعریف کنم و همه سرگذشت او در این سالها را هم بشنوم. اما خرد به خرج دادم که چنین کاری انجام ندادم.
مدتی از آن دیدار گذشت. یک روز من به همراه ده ها تن از همکارانم به همراه مستر آبراهام برای بازدید از بیمارستانی که زیر نظر بنیاد خیریه خودش بود، رفتیم. در شلوغی بیمارستان توجهم به بخشی که چندین بیمار بدحال روی تخت ها به امان خدا رها شده بودند جلب شد. جلو رفتم. وضعیت اسفناکی بود. ناگهان متوجه شدم مجید روی یکی از همین تخت ها خوابیده. بالای سرش رفتم مجید دستم را گرفت و نفس نفس میزد.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. گور بابای این دنیا! خودم را به مجید معرفی کردم به او یادآوری کردم که روزگاری هم کلاسش بودم. مجید اما هیچ واکنشی نشان نداد. حتی برایش اهمیت نداشت که چرا من، محسن بیگدلی، هم کلاس سابقش تغییر قیافه داده ام!
مجید با آن حال نزار دست در پیراهنش کرد و نامه ای بیرون آورد و به دست من داد:
“محسن فقط یک خواسته ازت دارم. این نامه رو به آدرسی که روش نوشتم ببر. بده به دست مریم. همون جا واستا تا نامه رو بخونه. ببین واکنشش چیه؟ بعد بیا حالت مریم رو برام تعریف کن. حتی اگر تا اون وقت مرده بودم بیا سر خاکم تعریف کن. فقط بیا محسن!”
دستان مجید به یکباره سرد شد. به همین راحتی آن همه استعداد باید بزودی زیر خاک میرفت. پرستاران آمدند و پارچه سپید را روی سرش کشیدند. بیماران تخت های کناری مجید نیز مرده بودند و کادر درمان با بی تفاوتی میبردنشان! حتی قصابان در کشتاگاه هم رفتار بهتری با گوسفندان دارند. جان آمیزاد چه ارزان شده بود!

فرصت برای این قبیل شاعری ها نداشتم. حس عجیبی بود میخواستم گریه کنم ولی گریه فراموشم شده بود!
با سرعت نور نامه مجید را نزد مریم بردم.
از همان خط اول که مریم آغاز به خواندن نامه کرد اشکش سرازیر شد. کاش من هم میتوانستم مانند او به این راحتی گریه کنم! هر چه بیشتر میخواند بیشتر گریه میکرد! سرانجام نامه را بوسید. سر خویش را در بغل گرفت و های های گریه سر داد
خواستم بروم که مریم صدایم کرد: “آقا تو رو به خدا وایستا” و در حالی که صدای لرزانش با گریه توام شده بود، بریده بریده برایم ماجرا را گفت:

” منو مجید از بچگی با هم همسایه بودیم. من بر خلاف مجید شاگرد تنبلی بودم. مجید به خاطر علاقه اش به من در درسها کمکم میکرد. پیک نوروزی ام را حل میکرد. خیلی از مساله های ریاضی فیزیکم را حل میکرد. بهم درس یاد میداد ولی من هنچنان خنگ بودم. حتی چندبار بابت تقلب رساندن به من گیر افتاده بود و پیش معلمان خراب شده بود!
عشق بین من و مجید ادامه داشت تا این که مجید در دانشگاه قبول شد و به تهران نقل مکان کرد. در دانشگاه هم شاگرد اول بود و با معدل عالی لیسانس گرفت. از همان بچگی دوست داشتم مجید رو اذیت کنم. این آزار و اذیت ها با آغاز دوران دانشگاهمان شدت گرفت. مدام سایز آلت تناسلیش رو مسخره میکردم. گوشی ام پر شده بود از عکس های سکسی مردان قوی هیکل. مجید این عکسها رو میدید و حرص میخورد. من از حرص خوردن مجید لذت میبردم.
مجید دست به هر کاری میزد تا بتونه به خیال خودش رضایت جنسی منو برآورده کنه. به هزار زحمت و قرض و قوله تقویت کننده های جنسی با داروهای افزایش سایز آلت میخرید! ولی من بیشتر و بیشتر ادامه دادم. دیگه کارم از تمسخر به تحقیر مجید کشیده شده بود. کارم به جایی رسید که با دشمنای مجید دوست میشدم و باهاشون پارتی میرفتم. همزمان با چند تا مرد سیاهپوست رفیق شدم و ابعاد آلت شون رو مثل سمباده بر روح و روان مجید میکشیدم. مجید بیچاره و خجالتی نمیدونست چی کار کنه!
فشار تحقیرهای من از یک طرف، فشار و استرس دروس سخت دانشگاه از طرف دیگه. مجید در روز باید هفده ساعت درس میخوند! از طرفی مجید هیچ درآمدی نداشت. نه وقتش رو داشت و نه عرضه پیدا کردن یک شغل.
همه این فشارها و حس ناامیدی که از فردای قبولی دانشگاه هر روز و هر روز در او بیشتر شد، کمرش رو خم کرد.
دانشگاه مجید یک روند نزولی داشت. تا لیسانس شاگرد اول بود. دوران فوق لیسانس افت عجیبی کرد. ولی باز به پایان رسوندش. اما در دوره دکترا کار به جایی رسید که مجید از دانشگاه اخراج شد!
با همه این گرفتاریا، مجید توی یک آموزشکده دوزاری به طور حق التدریس مشغول به کار شد. برای خرید همین خونه ای که توش بود وام گرفت. اولش از خرید خونه ذوق مرگ شده بود ولی چه فایده که درآمدش ثابت بود و بهره ی وام به شکل مضاربه ای بالا میرفت.
مصرف بی حد داروهای جنسی بدن مجید رو پر از سم کرده بود. مثل معتادا.
دیگه توان زندگی روزمره هم از دستش خارج شد. از کار اخراجش کردن. بدهی هاش سر به فلک کشیده بود. برای پرداخت بدهی هاش اموال خانوادگی که بهش ارث رسیده بود رو میفروخت! منم چند سال پیش برای همیشه ترکش کردم”
با چهره ای پر از خشم رو به مریم گفتم: “ولی آخه چرا؟ چطور دلت اومد این جوری مجید رو نابود کنی؟ مگه مجید به جز خوبی در حقت کار دیگه ای هم کرده بود؟”
مریم سرش را پایین انداخت و با حالتی متاسف تکان میداد:
” میدونی چیه؟ آدمیزاد ذات کثیف و پستی داره. وقتی کسی بهش خوب کرد خودش رو وامدار اون کس میدونه. همیشه آدم مقروض توی اعماق ناخوداگاه خودش میخواد فرد قرض دهنده از بین بره. توی تاریخ هم کم نبودن آدمایی که جواب نیکی رو با بدی دادن! چون مجید همیشه از من بهتر بود چشم دیدنش رو نداشتم. هر چقدر بیشتر خوبی میکرد، بیشتر از آزارش لذت میبردم. مجید دچار یک عقده جنسی شده بود. با این که این اواخر هیچ پارتنری نداشت اما به طرز جنون آمیزی داروهای جنسی مصرف میکرد تا بشه مرد ایده آل معشوقه های خیالیش! این بلا رو من سرش آوردم. کاش میمردم و این کارا رو نمیکردم. به مرگ خودم قسم راضی به این حال و روزش نیستم.”
مریم سیل اشکهایش را پاک میکرد و ادامه داد:
“آقا! مجید کجاست؟ لطفا منو ببر پیشش! میخوام به پاهاش بیفتم و ازش بخوام که منو ببخشه”
من که از شدت خشم داشتم لبم را گاز میگرفتم پاسخ دادم:
” هر حرفی داری برو بهش بزن الان توی قطعه نوزده گورستون شهر خوابیده”
مریم با شنیدن این حرف دستش را روی لبانش گذاشت و در حالی که تمام عضلات صورتش میلرزید چنان شیونی سر داد که مغز سرم سوت کشید.
از خانه مریم که داشت مانند پیرزنان شیون میکشید خارج شدم. رفتم پای گور مجید که خیلی غریبانه و بدون هیچ سنگی در گوشه ای دفن شده بود. همچنان اشکم نمی آمد. چند ساعتی همان جا نشستم. وقتی برخاستم که برگردم دیدم مریم پشت سرم ایستاده.
صورتش پر از جای چنگ بود
با صدایی گرفته سلامم کرد. به جای پاسخ آب دهانم را روی خاک ریختم و رفتم. مریم خودش را روی قبر مجید انداخت. چند قدمی که فاصله گرفتم باز هم صدای عربده های سوزناک مریم بلند شد.
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
شب هنگام خواب بالاخره بغضم ترکید چه احساس خوبی! گریه. اشک. کاش کسی از بدو تولد هنر گریه کردن را به ما می آموخت. آن شب از فکر مجید و سرنوشت دردناکش تا صبح خوابم نبرد.
فردایش خبردار شدم که مریم در حالی که قبر مجید را در آغوش داشته با مصرف سیانور به زندگی اش پایان داده است.
#ادامه_دارد.